💥افسانه برفی💥

575 137 109
                                    

با یه لبخند گنده روی لباش وارد آشپزخانه شد و به بومیونگ سلام کرد

_ روز بخیر ... امشب تونستی راحت بخوابی؟...

بومیونگ اول از این رفتار صمیمی چانی تعجب کرد و بعد براش احترام گذاشت و با لحن ضعیفی جواب داد

_ روز بخیر قربان ... ممنون به خاطر توجه تون...

چانی از این حرفش خندید و همونطور که جای مارک هیون رو میخوارون با لحن صمیمی گفت

_ بهم بگو چانی... قربان چیه صدام میکنی... منم بهت میگم یونگی... اینطوری صمیمی تریم...

بومیونگ لبخند زد و سرشو به نشانه تایید تکون داد  ناگهان متوجه قرمزی گردن چان شد و با تعجب سمتش رفت

_ گردنتون چی شده؟... حشره نیش زده؟... براتون پماد بیارم؟....

_ نه نگران نباش ... کار هیونه...

درمقابل قیافه شوکه بومیونگ به سمت میز رفت، یکم غذا برای خودش کشید و مشغول خوردن شد...
بومیونگ خوب میدونست بکهیون چرا روی گردن چانی نشانه گذاشته و احساس حسادت تمام وجودش رو گرفت و با حرص به دامنش چنگ انداخت، نمیتونست باور کنه مردی که ازش خوشش اومده با یه پسربچه رابطه داره...

همین موقع بکهیون هم وارد آشپزخونه شد، لباسای تنش تغییر کرده بودن و موهای خیس چسبیده به پیشونیش نشون میداد حموم بوده...،
ناخودآگاه اخم کرد و با حرص خم شد و احترام گذاشت...
بکهیون یه نگاه گذرا بهش انداخت و به سمت میز رفت، کنار صندلی چانی ایستاد و اول موهای فرفری نم دارشو بوسید و بعد میز رو دور زد و صندلی روبرویی چانی رو کشید و روش نشست...
نگاه زیبایی که به چانی انداخت باعث شد اخمهای بومیونگ شدت بگیره...

_ توهم حموم کردی هیون؟

چانی با دیدن موهای خیس هیون پرسید و بکهیون درحالی که با چابستیک یه تیکه ماهی توی دهنش میزاشت جواب داد

_ یه دوش گرفتم فقط...

بکهیون به بومیونگ نگاه کرد و گفت

_ توچرا اونجا ایستادی؟... بیا با ما ناهار بخور... 

_ خیلی ممنون اما من تازه صبحانه خوردم گرسنه ام نیست...

بعد از تموم شدن حرفش آشپزخونه رو ترک کرد و باعث شد چانی و بکهیون یا تعجب همدیگه رو نگاه کنند...

_ دختر عجیبیه...

بکهیون زمزمه کرد و با چابستیک روی برنجهای چانی ماهی گذاشت...

_ باید پانسمانتو عوض کنم... 

چانی با شنیدن این حرف انگار داغ دلش تازه شد، یاد اون شب افتاد، وقتی بکهیون با بی رحمی تمام پرهاشو تیکه تیکه کرد و بالهاشو از ریشه دراورد ...
با یادآوری اون شب عصبی شد، اخم کرد و دستاش شروع به لرزیدن کرد، مشتش رو کوبید به میز و با صدای بلند غر زد

Magical loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang