Part 17: Hypocrites (2)

811 191 402
                                    

حال میکنین چه زود اپ کردم؟ 😁

خب بخونین و زجر بکشی– اهم، یعنی حال کنین.

وت یادتون نره. 🦋





"ازش فاصله بگیر." جانگکوک با نگاه متمرکز روی هدفش دستور میده.

لحظه ای طول میکشه تا آگوست بازوش رو عقب بکشه و تهیونگ روی زمین میفته و نفس عمیقی میکشه. سرفه میکنه، و سوزش ادامه دار گیر افتادن تو دست آگوست رو حس می کنه. فاک، درد داره.

سرش رو بالا میاره و جانگکوک رو میبینه که هنوز اونجا ایستاده. انقدر عقب هست که از دست آگوست در امان باشه، و انقدر نزدیک هست که تیرش خطا نره. با هشداری بهش میگه. "مجبورم نکن این کارو بکنم."

آگوست صدایی که چیزی بین خنده دیوانه وار و غرش هست از خودش در میاره و در جواب میگه. "اگه جرئت داری بکن." تهیونگ نمیتونه صورتش رو ببینه، ولی حاضره شرط ببنده که همون لبخند وحشتناکش رو به لب داره.

آگوست سرش رو تکون میده. "زود باش دیگه."

جانگکوک اسلحه رو جا به جا میکنه. "مجبورم نکن."

آگوست میخنده. "اوه، لطفا." سرش رو تکون میده و برمیگرده تا به همشون نگاه کنه. چشماش… اون دیوانه به نظر میرسه.

"نگاشون کن، یه مشت آدم فاکی دو رو." نیشخند میزنه. "وقتی بهم نیاز دارین ازم استفاده میکنین و نیاز ندارین میندازینم کنار. اوه نگران آگوست لعنتی نباش. اون مثل یه سوسکه مرتکیه اصلا نمیتونه بمیره. میاد کمکمون میکنه، میاد نجاتمون میده."

اتاق کاملا در سکوت فرو رفته و همه آدمکش بدنام رو تماشا میکنن که داره همه چیز رو میگه. که حقیقت رو اینجوری تو صورتشون پرت می کنه. انگار که حسش می کنه. انگار اون ها فکر کردن نمیتونه.

"همه تون طوری اونجا ایستادین انگار اون فاکری که هیولاست منم. ولی اگه کس دیگه ای نبود چیکار میکردین؟ ها؟! اگه اون نبود،" به تهیونگ اشاره می کنه. "من رو مجبور میکردی برگردم اونجا تا نجاتش بدم. ولی هوسئوک؟ اوه نه، هیچکی هوسئوک رو به کیرشم نمیگیره! تا وقتی دوست پسرای خودتون سالم باشن مال من میتونه بره درک!"

جیمین حرفش رو قطع می کنه. "آگوست، این حقیقت نداره." تهیونگ از جا میپره و سرش رو تکون میده. بی صدا بهش میگه، نکن... تحریکش نکن. "میدونی که ما به هوسئوک اهمیت میدیم!"

آگوست میخنده، خنده ای ناامید. "میدین؟ پس اون کجاست، جیمین؟" دستاش رو بالا میندازه، انگار میخواد نشون بده رقاص این اطراف نیست. "کجاست؟"

جیمین آب دهنش رو قورت میده و اشک توی چشم‌هاش برق میزنه.

"بدون اینکه بهش فکر کنین ولش کردین." آگوست بهش میگه. "هیچ اهمیتی کوفتی ندادین. همینطوری ولش کردین لعنتیا."

Agust D 2Where stories live. Discover now