جونگ کوک: ولی بابا! تو میدونی که من میتونم از پس این کار بر بیام! پدر جونگ کوک بدون توجه به حرف پسرش میوههایی که خریده بود رو توی سین ک پر از آب ریخت. خریدهای دیگه رو توی یخچال و کابینت چید و در آخر مجلهای که خریده بود رو برداشت تا به سمت نشیمن بره. جونگ کوککمی صداش رو باال برد. جونگ کوک: بابا! پدر جونگ کوکبه سمت پسرش چرخید و گفت: من مخالفم! چی باعث شده فکر کنی می تونی تنها زندگی کنی! بعد از زدن حرفش بدون لحظهای درنگ برای شنیدن جواب پسرش، به سمت اتاق خواب رفت و در رو با شدت و سر و صدا بست. جونگ کوک به سکوی آشپزخونه تکیه داد و سرش رو پایین انداخت. جونگ کوکمیدونست که با پاف شاری کاری از پیش نمی بره. به خوبی با لجبازیهای پدرش آشنایی داشت. ولی این بار نمی تونست در برای این لجبازی تسلیم بشه پس تصمیم گرفت با مالیمت بیشتری خواستش رو مطرح کنه. کتری رو پر از آب جوش کرد و با برداشتن کیف پولش از خانه بیرون رفت. از شیرینی فروش ی که یک خیابان پایین تر از خانهشان قرار داشت کمی از ماکارونهای مورد عالقه پدرش رو خرید و در راه برگشت به خیابانی که به خانه تهیونگ میرسید ، نگاه کرد، آه کشید و با پایین انداختن سرش به سمت خانه برگشت. پودر قهوه فوری رو توی دو فنجانی که همیشه موقع گپ زدن و وقت گذرانی با پدرش از آن ها استفاده میکردن ریخت و فنجان ها رو با آبی که تازه به جوش آمده بود پر کرد. ماکارون ها رو توی بشقاب چید و در آخر با سینی پر از محتویات مورد عالقه پدرش به سمت اتاق رفت. جونگ کوک در زد ولی قبل از اینکه منتظر اجازه پدرش بمونه در رو باز کرد. پدر جونگ کوک روی تخت و پشت به در نشسته بود و بدون اینکه به سمت در برگرده گفت: من هنوزم مخالفم! جونگ کوکبه سمت تخت رفت و سینی رو روی تخت و کار پدرش گذاشت. جونگ کوک لبه تخت و با فاصله کمی از سینی نشست و یکی از فنجانها رو برداشت. جونگ کوک: من که حرفی نزدم. پدر جونگ کوک به پسرش و فنجان توی دستش و بعد به سینی که روی تخت و بینشون قرار داشت، نگاه کرد. یکی از ماکارون ها رو برداشت و با تردید به پسرش که قهوه رو مزه مزه میکرد نگاه کرد. با اولین گازی که از شیرینی مورد عالقش زد. لبخند روی لب هاش نشست. جونگ کوک زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و منتظر فرصت مناسبی برای ادامه گفت و گو بود. هر دو فنجان قهوه خالی شده بودن و توی بشقابی که چند دقیقه قبل پر از ماکارونهایی از رنگ های مختلف بود، حاال فقط خورده های ریز شیرینی باقی مونده بود. پدر جونگ کوک آه کشید و گفت: واقعأ این کاریه که میخوای انجام بدی؟ جونگ کوک از روی تخت بلند شد و روبه روی پدرش روی زانوهاش نشست و دست های مرد میانسال رو بین دستهاش گرفت. جونگ کوک: بابا. توی اون خونه و با اون آدم، اولین بار توی زندگیم بود که تونستم جایی که خونم نیست و تو هم کنارم نیستی بخوابم. بدون اینکه لحظهای احساس بدی داشته باشم و یا حتی بدون کوچکترین حمله عصبی تونستم باآرامش تا صبح بخوابم. با اینکه روی کاناپه بودم و نمی شد گفت که جای راحتی برای خوابیدنه. جونگ کوک سعی کرد به چشمان پدرش نگاه کنه ولی مرد میانسال از اینکار امتناع میکرد. جونگ کوک ادامه داد: میدونم نگرانمی. منم نگرانم. هم نگران خودم. چون پیش از اینبار حتی یک روز هم ازت دور نبودم. هم نگران تو. دوست ندارم تنها زندگی کنی. جونگ کوک دستهای پدرش رو رها کرد و از روی زمین بلند شد و به سمت پنجره رفت تا پدرش نتونه قطرههای اشکی که در حال شکل گیری بودن رو ببینه. جونگ کوک با صدایی گرفته که سعی در پنهان کردن بغضش داشت ادامه داد : ولی... ولی همه هم سن و سالهای من مستقل شدن. جدا از سفرهایی که با هم سن و سال هاشون میرن، حتی شده برای مدت کوتاهی و با زندگی خوابگاهی استقالل رو تجربه کردن. من هرگز فکر چنین کارهایی رو نکردم. حتی به خودم اجازه ندادم که راجبش رویا پردازی کنم. جونگ کوک به سمت پدرش برگشت و روی تخت کنار مردی که شانه هاش پایین افتاده بود و اثری از لجبازی ساعت پیش درش دیده نمیشد، نشست. جونگ کوک: ولی من تونستم. حتی اگر برای یکی دو شب بوده باشه من انجامش دادم. فکر میکردم همین برام کافیه ولی حاال حس می کنم که بیشتر می خوام. جونگ کوکمنتظر جواب پدرش موند. با اینکه امیدی به نظر مثبت نداشت. پدر جونگ کوکبه چشمهای مشتاق و منتظر پسرش نگاه کرد و گفت: چطور میتونی بری و با آدمی که توی بار آشنا شدی هم خونه بشی! جونگ کوک لبخند زد و جواب داد: در اصل این حرف رو باید به اون پسر بزنی! اونجا خونهی اونه! اینکه اون به من اعتماد کرده برای زندگی کردن توی اون خونه عجیبه نه اینکه من قبول کنم! پدر جونگ کوک خندید و گفت: هر دوتا تصمیم عجیبه! پدر جونگ کوک با لحن جدی ادامه داد: من بعد از مستقر شدنت میام و خونه و همخونت رو می بینم. بعد از اون هم گاهی بهت سر می زنم تا زمانی که کامأل اطمینان پیدا کنم شرایطتت خوبه و تونستی با این سبک زندگی سازگار بشی. جونگ کوک گونه پدرش رو بوسید به سمت در اتاق دوید و قبل از خروج از اتاق گفت: میرم وسایلم رو جمع کنم. ازت ممنونم بابا. مرد بعد از خروج پسرش از اتاق، تلفن همراهش رو از کنار بالشت برداشت و از گالری گوشی عکس همسرش رو پیدا کرد. بوسه ای بر صف حه گوشی گذاشت و خطاب به عکس گفت: پسرمون بزرگ شده. قویتر از چیزی شده که انتظارش رو داشتم. میدونم که میبینیش. مرد نفس عمیق کشید و با بغض ادامه داد: ولی کاش اینجا کنارم بودی و با هم میدیدیم. اگر بودی من میتونستم از اینکه تنها پسرمون داره ترکمون میکنه پیشت غر بزنم و تو من و آروم کنی و بگی از مستقل شدنش خوشحالی. مرد گوشی رو به جایی که بود، برگردوند و به سمت پنجره رفت و با خودش گفت: من همیشه با تو حرف میزنم ولی هیچ وقت جوابی نمی گیرم. نسیم مالیمی وزید و پنجره نیمه باز رو کمی باز تر کرد. مرد میانسال در حالی که صدای آواز پسر جوانش رو میشنید غرق در خاطرات شیرین گذشتهها شد. ******* تهیونگ نگاهی به کوه بزرگی که جلوی در بیرونی خونه، از انباشته شدن وسایلی که قصد دور انداختنشون رو داشت تشکیل شده بودن نگاهی کرد و دست به کمر آه کشید. ساعت دیواری پذیرایی خوابیده بود. تهیونگ به دنبال گوشیش گشت تا بتونه ساعت رو ببینه. کمی از پنج عصر گذشته بود. تهیونگ قصد داشت چرخدستی بزرگی که نگهبان ساختمان از اون استفاده میکرد رو قرض بگیره تا بتونه سریع تر وسایل رو از خانه خارج کنه. صدای نالهای که از معده گرسنش بلند شد، تهیونگ رو وادار به استراحتی اجباری و خوردن ناهاری خارج از موعد کرد. هیچ پیامی از جونگ کوک نگرفته بود و به شدت با وسوسه تماس با پسر برای پرسیدن اینکه آیا کارها خوب پیش می ره و جونگ کوککی بر میگرده، مقاومت کرد. غذا رو نصف و نیمه خورد و ظرفهای کثیف رو روی میز رها کرد. با تلفن ثابت تماسی با نگهبانی گرفت تا درخواست چرخدستی رو داشته باشه . مرد مسنی که نگهبان ساختمان بود با خوشرویی درخواست تهیونگ رو قبول کرد و تهیونگ بعد از برداشتن کلید هاش با عجله به سمت در خروجی رفت. تهیونگ لرزش گوشی که توی جیبش بود رو احساس کرد. تلفن همراهش رو دراورده و نگاهی به صفحه اون انداخت. پیامی از جونگ کوکبود. تهیونگ پیام رو باز کرد. " پدرم موافقت کرد. فردا صبح با وسایلم میام خونه. توی این هفته یک روز رو خالی بزار که برای خرید وسایلی که نیاز داریم بریم فروشگاه. صبح میبینمت. شب خوبی داشته باشی." تهیونگ ایستاد تا بتونه پیام جونگ کوک رو جواب بده. " خوشحالم که پدرت موافقت کرد. من این هفته همه روزهام خالیه. صبح میبینمت. خوب بخوابی." تهیونگ ادامه مسیر به سمت خ انه رو در پیش گرفت. فقط چند قدم رفته بود که دوباره ایستاد و با خودش گفت: یادم رفت از روی کلید خونه براش بسازم! تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و کوتاهترین مسیری که به کلیدسازی ختم میشد رو انتخاب کرد. تهیونگ: امیدوارم هنوز تعطیل نکرده باشن! ساعت کمی از ده شب گذشته بود و مسیری که تهیونگ انتخواب کرده بود تاریک و خلوت بود بنابراین تهیونگ با گامهایی بلند و سریع پیش میرفت. تقریبأ به مغازه کلیدسازی رسیده بود که دید مرد کلید ساز در حال خاموش کردن چراغ های مغازست. تهیونگ با صدای بلند مرد رو صدا کرد. کلیدسازی که همیشه تهیونگ میدید سر کار نبود و جای اون رو پسر جوانی که تقریبأ هم سن و سال تهیونگ بود، گرفته بود. پسر با خوش رویی چراغهایی که خاموش کرده بود رو روشن کرد و تهیونگ هم با تشکر های پیوسته قدر دانیش رو از این کار نشون داد. تهیونگ به خونه برگشت و کلیدهاش رو به همراه کلیدهایی که برای جونگ کوک بودن روی جاکفشی جلوی در گذاشت. خستهتر از چیزی بود که فکر میکرد. بدون روشن کردن چراغ ها به سمت اتاقخوابش رفت. در بین مسیر پاش به میزی که وسط پذیرایی بود خورد. تهیونگ لعنتی فرستاد و لی لی کنان مسیرش به سمت اتاقخواب رو در پیش گرفت. شلوارش رو دراورد و خودش رو روی تخت انداخت و بدون اینکه متوجه چیزی بشه به خواب رفت.