جونگ کوک با تمام توانش میدوید. ریه هاش میسوختن و به سختی میتونست نفس بکشه ولی به دویدن ادامه میداد.
میدوید و هر از چند گاهی به پشت سرش نگاه می کرد.
گروه بزرگی از اوباش رو میدید که به دنبالش میدوند و لحظه به لحظه به پسر تنها و ترسیده نزدیکتر میشوند.
جونگ کوک سعی کرد سرعتش رو بیشتر کنه و تند تر بدوه ولی فایدهای نداشت. هر چه بیشتر تالش میکرد و انرژی بیشتری
صرف میکرد باز هم در جایی ثابت گیر کرده بود در حالی که گروه بیشتر و بیشتر بهش نزدیکمیشدن.
جونگ کوک برای درخواست کمک به اطرافش نگاه کرد ولی تنهای تنها وسط خیابانی عریض و بی انتها گیر افتاده بود.
حساس کرد که زمین زیر پاش سست شده. پیش از اینکه بتونه نگاهی به زمین زیر پاش بندازه...
سقوط...
هیچ چیز وجود نداشت. حتی جاذبهای که اون رو به سمت پایین بکشه. ولی سقوط ادامه داشت.
جونگ کوک نمیدونست که چه مدت گذشته، صخرههایی تیز و عظیم رو می دید که لحظه به لحظه نزدیکتر میشوند. زمان
زیادی تا برخورد باقی نمونده بود.
و...
جونگ کوک وحشت زده و نفس زنان از خواب پرید.
چشمهاش تا بیشترین حد ممکن گشاد شده بودن. قلبش با سرعتی دیوانه وار میتپید و کمترین کمکی به نفس کشیدن بهتر
جونگ کوک نمیکرد.
جونگ کوک روی تخت نشسته بود. بدنش با عرقی سرد پوشیده شده بود. قطرات ریز عرق که از روی ستون فقراتش لیز
میخوردن و پایین میرفتن باعث لرزش خفیف بدنش میشدن. جونگ کوک کمی به جلو خم شده بود. دستش رو روی قفسه
سینش گذاشته بود. سعی میکرد روی ریتم خاصی نفس بکشه تا نفس کشیدنش به حالت قبل برگرده.
باید از پدرش می خواست تا کمی آب براش بیاره.
جونگ کوک تصمیم گرفت پدرش رو صدا کنه. دهانش رو باز کرد ولی پیش از اینکه صدایی از گلوش خارج بشه به یاد آورد
مدتی میشه که دیگه با پدرش زندگی نمی کنه.
جونگ کوک صدایی رو توی ذهنش میشنید که مطمئن نبود صدای خودش باشه.
- تهیونگ... از تهیونگ کمک بخواه...
جونگ کوک دستش رو کنارش حرکت داد. دستش بی هدف و بدون اینکه به مانعی برخورد کنه روی تشک سرد باال و پایین میرفت.
خالی بود. تخت خالی بود و اثری از تهیونگ نبود.
جونگ کوک نمیتونست جلوی وحشتی که داشت سر تا پای وجودش رو فرا می گرفت، بگیره.