Part 6

420 89 4
                                    


تهیونگ دستش رو روی ساعت زنگ داری که کنار تخت و روی میز قرار داشت، کوبید. صدای زنگی که توی گوشش میپیچید قطع نشد. تهیونگ بالش روی روی سرش گذاشت و دستش رو روی گوشش فشار داد. صدای زنگ کمتر شده بود ولی قطع نشد. تهیونگ با به یادآوری پیام جونگ کوک از جا پرید. با عجله از روی تخت بلند شد. پای راستش به شلواری که پایین تخت رها کرده بود گیر کرد ولی پیش از زمین خوردن موفق شدن تعادلش رو بدست بیاره. با چشمهای باز به در رسید و با باز کردن در موفق شد که جونگ کوک رو به برداشتن انگشت اشارش از روی زنگ ترغیب کنه. جونگ کوکبا دیدن تهیونگ با موهای بهم ریخته، چشم های نیمه باز و شورت پاچه داری، با طرح شلوغ و بهم ریخته کارتونی، که به پا داشت؛ شروع به خندیدن کرد. تهیونگ چشمهاش رو ریز کرد . تغییر زیادی ایجاد نشد چون پیش از اون هم چشمهاش از شدت خوابآلودگی نیمه باز بودن. پس جونگ کوک متوجه این حرکت نشد و به خندیدن ادامه داد. تهیونگ از جلوی در کنار رفت.

تهیونگ: اگر خندیدنت تموم شده وسایلت رو بیار تو! قبل از اینکه همسایه ها به خاطر سروصدا اعتراض کنن!

جونگ کوک اشک هایی رو که گوشه چشمش جمع شده بود، پاک کرد و دستش رو روی دلش گذاشت.

جونگ کوک: باید خودت رو میدیدی! خیلی بامزه شده بودی. شبیه یه پسر کوچولویی بودی توی یه خونه غریبه از خواب بیدار شده و گیجه!

جونگ کوک جعبه نسبتأ بزرگی رو از راهرو وارد خونه کرد و کنار در ورودی روی زمین گذاشت.

تهیونگ: ذهن خلاقی داری! انتظار نداشتی که مرتب و آماده بخوابم و صبح هم همون قدر آراسته از خواب بیدار بشم!

جونگ کوک کمی مکث کرد و جواب داد: اووم. نه! فکر نمی کنم اصلأ چنین چیزی ممکن باشه.

تهیونگ خودش رو روی کاناپه انداخت و دراز کشید. جونگ کوک چمدون بزرگی رو داخل خونه کشید و در رو بست. تهیونگ با

شنیدن صدای بسته شدن در سرش رو بلند کرد و به جونگ کوک و چمدونی که کنارش بود نگاه کرد.

تهیونگ: تموم شد؟ فقط همین ها رو با خودت آوردی؟

جونگ کوک به چمدون و جعبه نگاه کرد و گفت: آره. تازه فکر کردم وسیله زیاد آوردم! نمی خواستم زیاد خونه شلوغ بشه. اگه چیزی لازم شد یا میرم میارم یا میخرم دیگه.

جونگ کوک شونه هاش رو باال انداخت و ادامه داد:

از طرفی نمیخواستم بابام فکر کنه که برای همیشه رفتم. از الان زوده که احساس تنهایی کنه. میخوام کم کم به نبودم عادت کنه.

تهیونگ سرش رو روی بالشتک کوچیکی که روی کاناپه بود گذاشت. به پشتی کاناپه زل زد و گفت: چه پسر با فکری! من وقتی خونه رو ترک کردم سعی کردم حتی یه دونه تار مو هم پشت سرم جا نزارم.

One More DayWhere stories live. Discover now