سرجاش پهلو به پهلو میشه و با پیچیدن عطر ضعیف شراب قرمز زیر بینیش چشماشو باز میکنه
دیدش تاره و چندبار پلک میزنه تا بتونه عددایی که ساعتِ دیجیتالیِ روی میز نشون میده رو واضح ببینه
زی_فاک
با خواب آلودگی غر میزنه و چشماشو میبنده
ساعت هنوز هفت صبحه و این یعنی تقریبا پنج ساعتِ دیگه برای خوابیدن جا داره
اما این زیاد طول نمیکشه و وقتی یادش میاد که توی اتاق خودش ساعت دیجیتالی نداره برای بار دوم چشم هاشو باز میکنه
زی_چرا اینجام؟
با فهمیدن اینکه توی اتاق لیامه نگاهش رنگ گیجی میگیره و تیر کشیدن شقیقه ش مصادف میشه با جمع شدن چهره ش از درد
و همین کافیه تا اتفاقات شب گذشته رو به یاد بیاره
اینکه با بوهن رفته بود سر قرار و آخر شب تمام راهو پیاده تا خونه برگشته بود
اینکه کف دستشویی نشسته بود و از درد معده فاصله ای تا مرگ نداشت
اینکه تو آشپزخونه وید کشیده بود و...
زی_شت
لیام مچشو گرفته بود
انتهای افکارش صدایی مثل صدای باز شدن سگک کمربندو میشنوه و چشماش بی اختیار گرد میشن
و فقط چندثانیه طول میکشه تا روی تخت بشینه و با نگاهی که رنگ ترس و وحشت به خودش گرفته تا حد امکان به هد بورد بچسبه
لی_صبح بخیر بیبی
با صدای بم شده ی اول صحبش زمزمه میکنه و حینی که کمربند چرمشو دور دستش میپیچه نگاه تاریکی به چهره ترسیده ی اون پسر میندازه
لی_نمیخوای جوابمو بدی؟
وقتی جوابی از سمتش دریافت نمیکنه میپرسه و قدم کوتاهی به تخت نزدیک میشه
اما زین بی هیچ حرفی آب دهنشو قورت میده و آستین های هودی اور سایز و سورمه ای رنگی که متعلق به لیامه رو بین سرانگشتاش میچلونه
الان تنها چیزی که دلش میخواد فرار کردن از دست اون مرده
اونم در حالی که چشماش تیره تر از همیشه ان و اون کمربند چرم دور دستش پیچیده شده
زی_صبح بخیر
تن صدای گرفته ش پایینه و انتهای جمله ش گوشه ی لب های قرمز و ترک خورده شو گاز میگیره
موهای بهم ریخته و حالت دارش به اطراف پخش شدن و لب های قرمزش پوسته پوسته ان
هودی و شورتک کوتاه سورمه ای رنگ لیام توی تنش زار میزنن و یکی از جوراب های راه راه و ساق بلند قرمز و مشکیش تا مچ پاش پایین اومده
YOU ARE READING
Violet♡[Ziam]
Fanfictionبقراط میگه هر آدمی یکی از رنگهای آبی,قرمز,سبز یا زرده. اما من میگم تو ویولتی... زیباترین تناژ بنفش💜 "اگه روحیه حساسی دارید خوندن این بوک رو بهتون پیشنهاد نمیکنم" آپ نامنظم