thirty five

2K 344 2.3K
                                    

گفتم یکی دیگه میخوابه پهلوم گفتی بگو نمیگیره جامو اون...

.
.
.
.
.

با گیجی آشکاری که توی تک تک سلول های بدنش پخش شده وارد نشیمن میشه و در خونه رو به هم میکوبه

درد شدیدی شقیقه هاشو به بازی گرفته و حساسیتِ اود کرده ش تمام تنشو میسوزونه

انگار که زیر پوستش آتیش روشن کرده باشن و روی چشماش ذغال داغ گذاشته باشن

دیدش هر چند لحظه یه بار تار میشه اما توجهی نمیکنه و به سمت شومینه ی روشن نشیمن راه میگیره

تلو تلو خوردن و گیج زدنش مهم نیست...

مست نکرده اما سر و تنِش رو وصلِ به هم حس نمیکنه...

هنوزم بعد از دو ساعت اتفاقی که افتاده رو هضم نکرده!

نمیتونه تشخیص بده دردی که تمام تنِش رو به بازی گرفته نشأت گرفته از حقیقته یا یه توهم تلخ...

اما از این بابت مطمئنه که سردرد شدید و تپش قلب بالاش واقعیه

همینطور سوزش پوست و تاریِ دیدش

توی این لحظه به حدی دردمنده که دلش میخواد همونجا کف زمین دراز بکشه و برای سال ها بخوابه

شایدم بهتر باشه آرزوی مرگ کنه!

آرزوهایی که سال هاست برآورده نشده...

چند لحظه بعد درست جلوی شومینه از حرکت وایمیسه و با بالا آوردن دست چپش به حلقه نقره ای رنگی که زیر نور کمِ شعله های آتیش میدرخشه نگاه میکنه

با چشم هایی که از شدت خشم و درموندگی دو دو میزنن و حالت نگاهی که چیزی جز آشفتگی رو منعکس نمیکنه

چه اتفاقی افتاده؟!

این حلقه ی کوفتی دور انگشت انگشتری دست چپش چه غلطی میکنه؟

چرا زندگی نکبت بارش تموم نمیشه؟

لی_چرا من؟

با درموندگی میناله و از ته قلبش خواهان دونستن گناهیه که تاوانش پا گذاشتن دیوید توی زندگیش بوده

به شدت خسته س...

حس میکنه تمام تنشو کثافت گرفته و غرق گناه و سیاهیه...

انقدر که دلش میخواد آتیش اون شومینه بگیره به گوشه ی لباسشو و طی چند ثانیه تا بالا گر بگیره

دست خودش نیست که همیشه دلش میخواسته توی آتیش بسوزه

شاید چون فکر میکنه داغی اون شعله ها میتونه تن کثیفشو از جای هر لمس و بوسه ی هرزه ای پاک کنه

انقدر که چیزی ازش نمونه و تنش خاکستر بشه...

انقدر که تنش خاکستر بشه و روح آزادش توی باد دور خودش بچرخه

Violet♡[Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora