_میشه امروز بمیرم؟
+چرا؟
_چون داره بارون میاد
.
.
.
.زی_این جهنمی که برات ساختمو...
لی_به صدتا بهشت نمیفروشم
با تأکید جواب میده و سرش رو تا حد امکان جلو میبره
لی_قسم میخورم زین... قسم میخورم و هزاربار لعنت بهم که حاضرم اون بچه رو بسپرم دست اریک و همه چیو تموم کنم
همزمان با اتمام جمله ش یقه ی اون پسر رو میکشه و با عصبانیت آشکاری جثه ی جمع و جورش رو تکون میده
لی_گوش میکنی به حرفام؟
مکث کوتاهی میکنه و بدون توجه به صاحب اون تیله های روشن و ترسیده لحن جدیش رو توی صورتش میکوبه:
لی_من سر نبودن تو خودمو زندگیمو چال میکنم
بلافاصله سکوت سنگینی بینشون برقرار میشه و این نگاه بی قرار زینه که بین لبها و چشمهای عصبانی لیام به گردش در میاد
تا وقتی که بعد از گذشت چند لحظه با صدایی که از شدت بغض ارتعاش آشکاری داره لب باز میکنه:
زی_دوسم داری؟
لی_به صورت درب و داغون خودت تو آینه نگاه کن بعد این سؤالو بپرس
همزمان با اتمام جمله ش رنگ از صورت زین میپره و ترس بدی به جونش میوفته
زی_زشت شدم؟
واقعا داره همچین سؤالی میپرسه!
بدون اینکه ادا دربیاره یا بخواد برای اون مرد ناز کنه تا دلش رو بدست بیاره
واقعا وحشت داره از اینکه دیگه به چشمش زیبا نیاد...
انگار که در نظرش چیزی به غیر از زیبایی چهره برای دوست داشته شدن نداشته باشه!
برای همین الان تا به این حد وحشت کرده...
که اگه روزی برسه و به هر دلیلی دیگه زیبایی قبل رو نداشته باشه نه تنها لیام، بلکه دیگه هیچکس دوسش نداره!
لی_شانس آوردی خواب بد دیدم وگرنه بیچاره ات میکردم
با بی حوصلگی آشکاری لب میزنه و پسر کوچیکتر رو به عقب هل میده تا از روی پاهاش بلند شه
ادما زین دست بردار نیست و حینی که از روی پاهای اون مرد بلند میشه سؤالش رو تکرار میکنه:
زی_دوسم داری؟
اما بازم جواب دلخواهش رو دریافت نمیکنه:
لی_موهام از دست تو سفید شدن
بدون اینکه نیم نگاهی به اون پسر بندازه تیشرت سفید رنگش رو از تنش درمیاره و به سمت حموم میره
YOU ARE READING
Violet♡[Ziam]
Fanfictionبقراط میگه هر آدمی یکی از رنگهای آبی,قرمز,سبز یا زرده. اما من میگم تو ویولتی... زیباترین تناژ بنفش💜 "اگه روحیه حساسی دارید خوندن این بوک رو بهتون پیشنهاد نمیکنم" آپ نامنظم