Flash back~تقه ی کوتاهی به در نیمه باز اتاق میزنه و بعد از چند لحظه به آرومی وارد میشه
نگاه اجمالی به اطراف میندازه و رو به جسم مچاله شده ی روی تخت که زانوهاشو بغل کرده و سرشو روشون گذاشته لبخند میزنه
الی_زین
به آرومی صداش میزنه و وقتی حواسشو به خودش معطوف میکنه کنارش روی تخت میشینه
الی_بیا اینو بخور بهتر میشی
ماگ نسکافه ی داغ رو بین دستاش میذاره و با حفظ لبخندش موهای بلندشو بهم میریزه
الی_شیرینش کردم
زی_ممنون
به آرومی لب میزنه و کمی از اون مایع گرم و شیرین رو توی سکوتِ بینشون مزه میکنه
تا وقتی که الیز تصمیم میگیره تردیدشو کنار بزنه و به حرف بیاد
الی_من نمیدونم مشکل چیه زین اما میخوام اینو بدونی که من کنارتم
درسته که مدت زیادی نیست همو اونجور که باید میشناسیم اما من تورو...
مکث کوتاهی میکنه و سرشو پایین میندازه:
الی_مثل خانواده ی از دست رفتم دوست دارم
هم تو هم نیک، و هم لویی رو
نگاه اطمینان بخشش رو بالا میاره و تیله های روشنشو به چشم های اون پسر گره میزنه
زی_ممنون الی
لبخند تلخی روی لب هاش جا میده و بعد از کنار گذاشتن ماگ نسکافه زانوهاشو محکم تر بغل میکنه
زی_کاش دلم میخواست در موردش با کسی حرف بزنم اما...
سرشو روی زانوش میذاره و به نقطه ی نامعلومی خیره میشه
زی_دلم نمیخواد
الی_میدونم... و میفهمم
مکث کوتاهی میکنه و ملحفهی سفید رنگ رو روی جثه ی جمع و جور اون پسر میکشه
الی_لویی میگفت حتی با اونم حرف نمیزنی
زی_من آدم حرف زدن از ناراحتیام نیستم...
انتهای جمله ش به سکوت مبهمی ختم میشه که بعد از گذشت چندثانیه میشکنش
زی_فقط اینو بدون اگه حرفی نمیزنم به معنی این نیست که تو یا لویی و نیک برام مهم نیستین
منم شماها رو دوست دارم فقط...
حرف زدن دردی از من دوا نمیکنه که هیچ یه دردیم رو دوش شماها میذاره
انتهای جمله ش نگاهشو پایین میندازه و چشماش پر میشن:
زی_من لویی رو میشناسم... اون غمخواره
YOU ARE READING
Violet♡[Ziam]
Fanfictionبقراط میگه هر آدمی یکی از رنگهای آبی,قرمز,سبز یا زرده. اما من میگم تو ویولتی... زیباترین تناژ بنفش💜 "اگه روحیه حساسی دارید خوندن این بوک رو بهتون پیشنهاد نمیکنم" آپ نامنظم