thirty six

2K 352 1.4K
                                    


Flash back~

تقه ی کوتاهی به در نیمه باز اتاق میزنه و بعد از چند لحظه به آرومی وارد میشه

نگاه اجمالی به اطراف میندازه و رو به جسم مچاله شده ی روی تخت که زانوهاشو بغل کرده و سرشو روشون گذاشته لبخند میزنه

الی_زین

به آرومی صداش میزنه و وقتی حواسشو به خودش معطوف میکنه کنارش روی تخت میشینه

الی_بیا اینو بخور بهتر میشی

ماگ نسکافه ی داغ رو بین دستاش میذاره و با حفظ لبخندش موهای بلندشو بهم میریزه

الی_شیرینش کردم

زی_ممنون

به آرومی لب میزنه و کمی از اون مایع گرم و شیرین رو توی سکوتِ بینشون مزه میکنه

تا وقتی که الیز تصمیم میگیره تردیدشو کنار بزنه و به حرف بیاد

الی_من نمیدونم مشکل چیه زین اما میخوام اینو بدونی که من کنارتم

درسته که مدت زیادی نیست همو اونجور که باید میشناسیم اما من تورو...

مکث کوتاهی میکنه و سرشو پایین میندازه:

الی_مثل خانواده ی از دست رفتم دوست دارم

هم تو هم نیک، و هم لویی رو

نگاه اطمینان بخشش رو بالا میاره و تیله های روشنشو به چشم های اون پسر گره میزنه

زی_ممنون الی

لبخند تلخی روی لب هاش جا میده و بعد از کنار گذاشتن ماگ نسکافه زانوهاشو محکم تر بغل میکنه

زی_کاش دلم میخواست در موردش با کسی حرف بزنم اما...

سرشو روی زانوش میذاره و به نقطه ی نامعلومی خیره میشه

زی_دلم نمیخواد

الی_میدونم... و میفهمم

مکث کوتاهی میکنه و ملحفه‌ی سفید رنگ رو روی جثه ی جمع و جور اون پسر میکشه

الی_لویی میگفت حتی با اونم حرف نمیزنی

زی_من آدم حرف زدن از ناراحتیام نیستم...

انتهای جمله‌ ش به سکوت مبهمی ختم میشه که بعد از گذشت چندثانیه میشکنش

زی_فقط اینو بدون اگه حرفی نمیزنم به معنی این نیست که تو یا لویی و نیک برام مهم نیستین

منم شماها رو دوست دارم فقط...

حرف زدن دردی از من دوا نمیکنه که هیچ یه دردیم رو دوش شماها میذاره

انتهای جمله ش نگاهشو پایین میندازه و چشماش پر میشن:

زی_من لویی رو میشناسم... اون غمخواره

Violet♡[Ziam]Where stories live. Discover now