فنجون شیشه ایه بین دستاشو از قهوه ی داغ پر میکنه و هر از چند گاهی نگاه کنجکاوشو به مرد آشفته ای که روی کاناپه ی چرمی اتاقش جا گرفته معطوف میکنه
اینکه بعد از نیم ساعت هنوزم بی هیچ حرفی به رو به روش خیره س نگرانش میکنه
چون اصولا لیام کسی نیست که باز کردن سر صحبت براش مشکل باشه اما حالا به نظر میاد که برای گفتن چیزی مردده
از آخرین باری که توی عمارت پین دیدش، درست شب جشنی که کارن و جف برای به دنیا اومدن پسر روث گرفتن شکسته تر و لاغر تر شده
و این فقط با احتساب چند روزه...
صورتش رنگ پریده س و موهاش برخلاف اکثر مواقع بهم ریخته ان
پای چشماش گود افتاده و هر از چند گاهی دستشو به انتهای قفسه ی سینه ش فشار میده
مثل اینکه متحمل دردی باشه
و از همه مهم تر پوست قرمز و قاچ خورده ی گردنشه که نشون میده عصبی و بهم ریخته س
فنجون قهوه رو روی میز میذاره و درست روبه روی اون مرد روی کاناپه ی چرمی جا میگیره
ک_خب چه خبر؟
سکوت اتاقو میشکنه و منتظر بهش نگاه میکنه
تا وقتی که لیام به خودش میاد و نفس بلندی میکشه
و همین کافیه تا چهره ش از درد قفسه ی سینه ش جمع بشه
طی چند روزه گذشته به اصرار زین شرکت نرفته و تمام مدت از مراقبت های اون پسر بهره برده
اما درد بدنش هنوزم به قوت خودش باقیه
حتی کبودی ها فقط کمی کمرنگ تر شدن
و تنها نکته ی مثبتی که چند روزه گذشته داشته وقت گذروندن با پسراش بوده
از اون گربه سیاه چشم عسلی که مدام دورش چرخیده و قربون صدقه ش رفته
تا بیسکوییت وانیلیه شیرینش که کلی براش نقاشی کشیده و خوراکی هاشو توی دهنش چپونده تا زودتر حالش خوب بشه
ک_جاییت درد میکنه؟
با شک میپرسه و لیام سر به دو طرف تکون میده
ک_پس قهوه اتو بخور تا سرد نشده
به آرومی گوشزد میکنه اما تنها چیزی که لیام الان بهش اهمیت نمیده یه فنجون قهوه ی سرد شده س
ک_چی میخوای بهم بگی که انقدر مرددی لیام؟
بلافاصله سکوت سنگینی بینشون برقرار میشه تا وقتی که لیام تردیدشو کنار میزنه و تصمیم به حرف زدن میگیره:
لی_یادت میاد پونزده سال پیش چه اتفاقی برای پدر دیوید افتاد؟
ک_آره یه چیزایی یادمه
YOU ARE READING
Violet♡[Ziam]
Fanfictionبقراط میگه هر آدمی یکی از رنگهای آبی,قرمز,سبز یا زرده. اما من میگم تو ویولتی... زیباترین تناژ بنفش💜 "اگه روحیه حساسی دارید خوندن این بوک رو بهتون پیشنهاد نمیکنم" آپ نامنظم