thirty seven

2K 329 1.8K
                                    

اگه روحیه ی حساسی دارید خوندن این پارت رو بهتون پیشنهاد نمیکنم♡︎

.
.
.
.
.

سیل سیلی روی ریش و ریشه و جوانه های خون روی لب، خراشِ زیر چانه...

.
.
.

خیره به قطره های بارونی که روی شیشه ی پنجره‌ ی اتاقش میغلتن تلفن همراهش رو کنار گوشش میذاره و از شنیدن صدایی که اعلام میکنه اون شماره خاموشه پلک هاشو با عصبانیت آشکاری روی هم فشار میده

زی_داری شماره ی منو میگیری؟

با شنیدن صدای ضعیف و گرفته ی اون پسر به سرعت سر جاش برمیگرده و قدم کوتاهی رو به جلو برمیداره

لی_زین...

زی_چند روزه که داره بارون میاد

در حالی که به چهارچوب در اتاق اون مرد تکیه داده و ساعد یکی از دست هاشو روی زانوی جمع شده ش گذاشته زمزمه میکنه و نگاه بی فروغشو به اون تیله‌ های شکلاتی‌گره میزنه

زی_تو میدونی چرا ابرا از گریه کردن دست برنمیدارن؟

بلافاصله با اتمام جمله ش مرد بزرگتر قدم دیگه ای به سمتش برمیداره اما با بالا آوردن دستش سرجاش متوقف میشه

زی_نیا جلو... بوی خون و الکل میدم

لی_چی؟

با اخم‌ عمیقی که بین ابروهاش کشیده شده میپرسه و این زینه که به زحمت و با چهره‌ ی جمع شده از دردش سرپا وایمیسه

زی_بمون همونجا... من میام

قدم های آرومش رو به سمت اون مرد سوق میده و بعد از چند لحظه درست رو به روش از حرکت متوقف میشه

رو به روش اما با فاصله ای که برای اولین بار دلش نمیخواد پرش کنه...

قطره های آب از لباس های خیس و موهای بلند و بهم ریخته ش پایین میچکن و کف پارکت ها رو نم دار میکنن

بوی خون و الکل میده....

درد داره اما نمیتونه تشخیص بده که دقیقا کجای بدنش با اون درد طاقت فرسا درگیره...

زی_از گریه کردن دست برنمیدارن چون قلبشون شکسته

خیره به نگاه پر اخم اون مرد زمزمه میکنه و بعد از گذشت چند لحظه به سمت آینه ای که بالای دراور قرار داره قدم برمیداره

نگاهشو به چهره ی درب و داغون خودش توی آینه میدوزه

فضای اتاق تاریکه و چیز زیادی معلوم نیست اما میتونه برق چشم های پر شده از اشکشو ببینه

زی_ولی من نباید گریه کنم

بلافاصله با اتمام جمله ش روی صندلیِ جلوی دراور میشینه و بعد از برداشتن پاکت سیگار و فندک لیام از روی میز به سمت اون مرد میچرخه

Violet♡[Ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora