forty

1K 302 760
                                    

.
.
.
.

Flashback~

بدون توجه به اینکه بارون شدیدی شروع به باریدن کرده کلاه هودیش رو روی سرش میکشه و گوشیش رو از جیبش بیرون میاره

از صبح تا به الان که نزدیک نیمه شبه زین جواب هیچکدوم از تکست ها و تماس هاش رو نداده

و همین برای دو چندان شدن حس نگرانیش کافیه...

[Liam]:

لو_زین جواب هیچکدوم از تکستامو نمیده لیام، هرچیم زنگ میزنم گوشیشو برنمیداره

لو_حالش خوبه؟

لو_بهم خبر بده نگرانشم

بعد از فرستادن تکست مورد نظرش، گوشیش رو توی جیبش برمیگردونه و به سمت انتهای خیابون قدم برمیداره

خیابونی که اون پسرک مو فرفری توش مغازه ی گل فروشی داره و هر روز صبح با باز کردنش به زیباییش دامن میزنه

اما...

با متوقف شده جلوی گل فروشی متوجه نیمه باز بودن درش میشه

یعنی هنوز برنگشته خونه؟!

لو_هری

به آرومی اسم اون پسر رو صدا میزنه و در رو به عقب هل میده اما وقتی کسی رو توی گل فروشی نمیبینه به یکباره نگرانی بدی وجودش رو پر میکنه

به همین خاطر این بار بلندتر از قبل اسمش رو صدا میزنه

اما فقط چندثانیه طول میکشه تا با شنیدن صدای گریه‌ های آرومی نفس کشیدن از یادش بره و به سمت اتاقک پشت گل فروشی پا تند کنه

اون صدا براش آشناست

صدای گریه های هری براش آشناست

و به هیچ عنوان نمیتونه اشتباه حدس زده باشه چون با اون پسر بزرگ شده!

چندلحظه بعد به محض وارد شدن به اون اتاق جسم مچاله شده ی آشنایی رو روی کاناپه ی دو نفره میبینه که از شدت گریه به هق هق افتاده

درست حدس زده...

لو_هری؟ چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟

با نگرانی آشکاری میپرسه و کنار اون پسر روی کاناپه ی خاکستری رنگ جا میگیره

اما هری بدون اینکه حرفی بزنه زانوهاش رو محکم تر بغل میکنه و بیشتر از قبل توی خودش جمع میشه

لو_کسی اذیتت کرده؟

مکث کوتاهی میکنه و کمی رو به جلو خم میشه تا دید بهتری به صورت اون پسر داشته باشه

لو_تا این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟ چرا نرفتی خونه؟

اما بازم جوابی از سمتش دریافت نمیکنه و همین به کلافگی و سردرگمیش دامن میزنه

Violet♡[Ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora