forty one

1.1K 307 830
                                    


با برخورد هاله ی کمرنگی از نور خورشید به پشت پلک هاش از خواب بیدار میشه و چشم هاش رو باز میکنه

ساعت تقریبا هشت صبحه و این یعنی قراره دیرتر از هر روز به شرکت برسه

اما این موضوع چه اهمیتی داره وقتی پسرک چشم عسلیش مثل پری های بند انگشتی توی بغلش خوابیده؟

لی_تینکربل

به آرومی زمزمه میکنه و لبخند عمیقی روی لب هاش کشیده میشه

وقتی بهش فکر میکنه به این موضوع پی میبره که اون پسر کوچیکترین تفاوتی با اون پری کوچولوی بازیگوش و غر غرو نداره

لی_زین

زیر گوشش لب میزنه و متوجه تکون خوردن و لرزیدن پلک هاش میشه

لی_بیداری بیبی؟

زی_نه

بدون باز کردن چشم هاش جواب میده و صدای تک خنده ی کوتاه اون مرد کنار گوشش پخش میشه

با اینکه لیام خوش اخلاق به نظر میرسه، اما جرئت رو به رو شدن باهاش و نگاه کردن به چشم هاش رو نداره

ترس و خجالت تمام وجودش رو پر کرده

در کنار اینکه پیش خودش با اون مرد قهر کرده

و "پیش خودش" به این معنیه که دلش نمیخواد لیام متوجه قهر کردنش بشه!

زی_میخوای بری؟

لی_آره باید برم شرکت

بلافاصله با اتمام جمله ش دست های زین به آرومی بالا میان و دور گردنش حلقه میشن

زی_نرو...

بعد از گذشت چند لحظه با تن صدای پایینی لب میزنه و آب دهنشو قورت میده

حالا که سرش بین شونه و گردن لیام جا گرفته، بوی تنش با شدت بیشتری به مشامش میرسه و...

گیجش میکنه!

لی_تو مگه امروز نباید بری دانشگاه؟!

با صدای اون مرد به خودش میاد و سیبک گلوش به آرومی بالا و پایین میشه

زی_نه... دیگه دانشگاه نمیرم

لی_غلط کردی

لحنش به رگه هایی از جدیت آغشته س و بعد از بوسه ای که روی گونه ی پوشیده شده با ته ریش اون پسر میذاره از روی تخت بلند میشه

لی_بلند شو... دوش بگیر سرحال میشی

همزمان با اتمام جمله ش گوشیش رو از روی میز برمیداره مشغول خوندن تکستی که براش اومده میشه

[Dav]:

[ د_من بیام شرکت یا تو میای اینجا بیب؟

بلافاصله اخم پررنگی بین ابروهاش کشیده میشه و با بی حوصله تایپ میکنه:

Violet♡[Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora