با حس حرکت نوازش وار دستی بین موهاش از خواب بیدار میشه و نگاه پر اخمش رو به اون تیله های اقیانوسی میدوزه
د_خوب خوابیدی لاو؟
لی_مگه میشه کنار تو خوب خوابید؟
با بد خلقی لب میزنه اما تنها چیزی که نصیبش میشه لبخند اون مرد و حالت خونسرد چهرشه
د_بداخلاق
لیام بی هیچ حرفی چشم هاش رو میچرخونه و با کشیدن دستش روی میز کنار تخت دنبال گوشیش میگرده
د_دست منه
به آرومی لب میزنه و دستش رو بالا میاره
و همین کافیه تا طی چند ثانیه چشم های لیام از شدت حرص و عصبانیت تیره تر از قبل بشن
لی_گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
د_هیچی...
فقط داشتم صفحه ی چتت با برادرت رو چک میکردم
انتهای جمله ش نگاهش رو به صفحه ی گوشی میدوزه و مشغول رد کردن چت های اون دونفر میشه
د_نمیدونم تا حالا دقت کردی یا نه ولی واقعا دیدنیه!
لی_بدش من
با عصبانیت آشکاری میغره و سرجاش نیم خیز میشه
اما قرار گرفتن دست دیوید روی قفسه سینه ش و فشار محکمی که بهش وارد میکنه اجازه ی بلند شدن رو ازش میگیره
د_جالبه!
مکث کوتاهی میکنه و سرگرم خوندن تکست هایی که زین برای لیام فرستاده میشه:
د_دوست دارم... دوست دارم... دلم برات تنگ شده... دوست دارم... زود برگرد دلم برات تنگ میشه... هرچی تو بگی
تک تک پیام هارو میخونه و دست آخر با پوزخند تمسخر آمیزی روی لب هاش به اون تیله های شکلاتی خیره میشه:
د_زین برادر خونده ات بود دیگه درست نمیگم؟
لیام بی هیچ حرفی نگاه تنفر آمیزش رو به چشم های اون مرد حفظ میکنه و مشت های گره خورده ش محکم تر میشن
د_خیلی جالبه!
در اصل میدونم که تو به چشم برادر بهش نگاه میکنی ولی با این اوصاف...
مکث کوتاهی میکنه و ابروهاش رو بالا میده:
د_فکر نمیکنم نگاه اون به تو برادرانه باشه...
اینطور که به نظر میاد خیلی دوست داره... اونم نه به عنوان برادرش!
مثل همیشه با جملات بازی میکنه و روان آزرده ی اون مرد رو هدف قرار میده
جوری که لیام حس میکنه مغزش فاصله ای تا متلاشی شدن نداره و هندل کردن این حرف ها از توانش خارجه
YOU ARE READING
Violet♡[Ziam]
Fanfictionبقراط میگه هر آدمی یکی از رنگهای آبی,قرمز,سبز یا زرده. اما من میگم تو ویولتی... زیباترین تناژ بنفش💜 "اگه روحیه حساسی دارید خوندن این بوک رو بهتون پیشنهاد نمیکنم" آپ نامنظم