این داستان اولین مخلوق من هست و برای مدتها اینجا مونده بود مرسی که ازش حمایت کردین تصمیم گرفتم دوباره بازنویسیش کنم امیدوارم بیشتر خوشتون بیاد
.
.
.
یانلی با چشمهای که از گریه ی شدید رو به سرخی میرفت رو به ییبو برگشت و گفت
_مگه نگفتی دیگه از اینکارا دست برمیداری پس چی شد ؟دوباره به هممون دروغ گفتی
چِنگ با عصبانیت یقشو چنگ انداخت و اونو به دیوار پشت سرش میخ کرد از لای دندونهای به هم گره خوردش خرخر کرد
_ دعا کن این بار برای بابا اتفاقی نیفته وگرنه خودم میکشمت
لوهان وحشتزده خودشو وسط دوبرادر دیگش انداخت بعد از اینکه یقه ییبو از دستای چِنگ جدا کرد با سردی بهش گفت
_آروم باش تو که نمیخوای از بیمارستان بندازنمون بیرون فعلا فقط باید صبر کنیم
ییبو با چشمای بهت زده به چِنگ ...یانلی و بعد لوهان نگاه کرد اصلا نمیدونست دورو برش چه خبره مستی دیشب هنوز از سرش نپریده بود نبض شقیق اش میکوبید و از بین افکار جهنمی که از ذهنش میگذشت اونی که از همه بولدتر بود رو با خودش زمزمه شد
چطور ممکنه؟ دیشب کی مارو دیده؟ من که هنوز فرصت نکردم حتی با خودم اون اتفاقو مرور کنم پس چطوری....
با اینکه کسی صدای آروم و مخزونش نشنید اما افکارش تو سرش ادامه داشتن یکباره چیزی رو به یاد آورد
جان .... ییبو اونو همونجا تنها ول کرده بود حتما تا الان بیدار شده بود باید بهش زنگ میزد باید چیزیوتوضیح میداد باید کاری میکرد اما عاجز تر از اون بود که بتونه افکارشو متمرکز کنه
همونجا به دیوار پشت سرش تیکه داد و به آرومی روی زمین سقوط کرد
برای زنده موندن تقلایی نمیکرد اما نفسهای ممتدش ناخواسته سینشو بالا پایین میکرد به انتهای راهرو بیمارستان خیره شد صدای خسته خودشو تو گوشش شنید
سقوط...
ساعتی از اون زمان گذشته بود گوشی تو جیبش مدام میلرزید
اون قبلا به صفحه نگاه کرده بود می دونست کسی که پشت خطه جانه اما اون جسارت برداشتن گوشی رو نداشت نمیخواست تو این اوضاع به خودش و جان فکر کنه نمیخواست افکار بچها رو دوباره بیش از پیش متشنج کنهمیتونست قسم بخوره بقیه تا سر حد مرگ ازش متنفرن چون ییبو نه تنها گند زده بود بلکه با دونستن اینکه بابا چقد به این موضوع اهمیت میده و برای ازدواجش پافشاری میکنه بازم برای کنترل احساسش کاری نکرده بود
مرد یکدنده ای که تو دهه پنجاه زندگیش بود چطور میتونست شور و شوق جوانی مثل ییبو رو درک کنه چطور ممکن بود تو کتش بره که ییبو یه پسر عادی نیست
این مرد قصد داشت پسرشو تو محیط ایزوله ای که هیچ« جانی» درش وجود نداره قرنطینه کنه بدون توجه به احساستش براش یه زندگی نرمال فراهم کنه و منتظر بمونه تا نوه شو بغل بگیره
اما پدر اینو نمیدونست که پسر عزیزش ییبو با اینکارا نه تنها بچه خلفی نشده بود بلکه تعادل بین عقل و قلبشو هم از دست داده بود شایدم همه چیز تو بالانس درستی بود که قلب ییبو خواسته ی دیگه ای داشت و مغزش چیز دیگه
سردرگمی اون به حدی بود که نمیدونست باید به خواسته قلبیش اهمیت بده یا اینکه عاقلانه پدرشو راضی نگه داره...
ESTÁS LEYENDO
(کامل شده)خود دروغینتو رها کن let go of false self
Fanficمن دیگه نمیدونم باید چی بهت بگم واقعا نمیفهمم کجارو اشتباه کردم هرکاری میتونستم کردم اما... دیگه نمیدونم... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا بفهمی این راهی ک داری میری تهش هیچی نیست چرا نمیخای بفهمی داری زندگیتو نابود میکنی هیچ آینده ای برای شما...