🔥4👼

1K 92 20
                                    

🔥دیوید🔥

خیلی بهش رحم کردم که به طرز وحشتناکی عقدهای چند سالم رو روش خالی نکردم و خب نمیدونم چم شده بود که به همون کار کوچیکی که باهاش کردم قانع شدم!:/

با زده شدن در اتاق کارم اجازه ورود رو بهش دادم که یکی از خدمتکارای اصلی عمارت نگران گفت:
ارباب اون پسر جوونی که آوردین اینجا داره سر و صدا میکنه و...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:
برو بیارش اینجا و یکی از لباسایی که توی کمد اتاقم هست رو بردار ببر بپوشه!:/

سری تکون داد و چشمی گفت و خب لازم نبود برای هیچ کدوم از کارکنان عمارت در مورد کارام توضیح بدم و چون همه ازم حساب میبردن و از کارام کمی سر در میاوردن!:/

طولی نکشید که اون فرشته کوچولوی زیبا رو آوردن به اتاق کارم و خدمه بعد تعظیمی اتاق رو ترک کرد و در رو بست!

از روی صندلی بلند شدم و به پسری که با یکی از پیرهنای مردونه ام که تویه تنش زار میزد ایستاده بود و صورتش رنگ پریده بود خیره شدم و به سمتش رفتم که صورتش رو بر گردوند و من عاشق سرکشیش بودم!♡_♡

جوری که نفسام به پوست سفید و حساس گردنش برخورد کنه گفتم:
این هرزه کوچولو نمیدونه که توی عمارت دیوید مورونه نباید صداش رو بالا ببره؟!:)

متعجب توی صورتم خیره شد و من از قصد و با حرص اسم قاتل پدر و مادرش که خودم بودم رو به زبون آوردم و میخواستم بدونه با چه آدمی طرفه!:):/

آب دهنش رو که با ترس قورت داد به وضوح دیدم و پوزخندی زدم که گفت:
تو همون کسی هستی که...

سری تکون دادم و موهای روی پیشونیش رو آروم کنار زدم و گفتم:
آره کیوت بوی!:)

یهو با تموم زورش که هیچ تاثیری روی تکون خوردنم نداشت هولم داد و با اشکایی که به سرعت جاری میشدن فریاد زد:
عوضی آشغال...میکشمت نمیزارم راحت نفس بکشی در حالی که خانواده ام نیستن...

پوزخندی به حرفش زدم و اشکی که از روی گونش چکید رو با انگشت پاک کردم که دستم رو پس زد و خواست سیلی بهم بزنه که مچ دستش رو توی هوا گرفتم و با تموم قدرت فشارش دادم!:/

با حرکتم از ترس گریه اش شدت گرفت و گفت:
چطور تونستی اینکار رو بکنی؟!اونا مگه باهات چیکار کرده بودن؟!هق هق...

عصبی و با چشایی که خون ازش میبارید گفتم:
تویه هرزه کوچولو نمیدونی من چه زخمی خوردم از وجود اون پدر عوضیت...اون مادرم رو ازم گرفت در حالی که همش یه نوجوون بودم...اون مادرم رو دق داد...اون عوضی باید تاوان میداد که داد!:/

شوکه نگاهم کرد و اشکاش رو پاک کرد و گفت:
مادرت؟!:(

عصبی توی صورتش غریدم:
آره مادرممم!:/:(

چشاش رو محکم فشرد و گفت:
بیا با هم حرف بزنیم...شاید تونستیم بهم کمک کنیم هوم؟!:(

به حرفش پوزخندی زدم و از بازوش گرفت و کوبوندمش توی دیوار که آخی گفت و خم شد که از گردنش گرفتم و سرش به دیوار چسبوندم و نزدیک صورتی که به زیبایی مادرش بود گفتم:
تو فقط باید جور اون پدر و مادرت که مرگشونم آرومم نکرده رو بکشی...به زندگی جهنمیت خوش اومدی کوچولو!:):/

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now