🔥30👼

402 42 3
                                    

🔥دیوید🔥

روی تخت خوابیده بود و چند تا سرم بهش وصل بود.
هر کسی میتونست توی نگاه اول بفهمه که شرایطش اصلا درست نیست!
دکتر بعد از معالجه اش نگاه نگرانی بهم کرد و گفت:
شرایط جسمیش خیلی بده و اصلا نمیدونم بد بودنش رو چجوری توصیف کنم...کوچیک ترین بی دقتی توی مراقبت کردن ازش میتونه باعث مرگش بشه!

نفس کشیدن یادم رفت وقتی اینا رو از دکترش شنیدم.
با بعضی که به گلوم چنگ میزد تنها سری تکون دادم که گفت:
من توی اتاق مهمان هستم و اگه نیاز شد خبرم کنین!

تایید کردم که رفت.
مادربزرگ اشک میریخت و مو های طلاییش رو نوازش میکرد.
تونی با چشای نمدار و دریاییش بهش نگاه میکرد.
دکتر ازش آزمایش گرفته بود تا از سلامت مقعدش مطمئن بشه.
احتمال اینکه دیواره ی مقعدش بخاطر ورود جسم سختی پاره شده باشه زیاد بود چون خونریزی داشت!

رفتم سمتش و کنارش دراز کشیدم و یه آن از پشت بغلش کردم.
بهم تکیه اش رو داد و دست های رنگ پریده اش رو روی دستم گذاشت.
مادربزرگ وقتی بیقراری و دلتنگیم رو دید روی مو های اونی رو بوسید و با نگاهی مهربون به هر دومون از اتاق خارج شد.

با بغض لب زد:
دلم برای بغل شدن تنگ شده بود!

لبخند تلخی زدم و لب روی گردن ظریفش گذاشتم.
تکون ریزی خورد و آروم نالید.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
درد داری عزیزم؟!

سری تکون داد و لب زد:
توی این مدتی که پیش لوسیفر بودم هر شب همینجوری درد میکشیدم و حتی نمیتونستم یه ذره غذایی که بهم میداد رو بخورم!

نگران تر بخاطر چیز هایی که میشینیدم روی بدنش چشام گشت و گفتم:
چیزی به خوردت داد یا بهت دست زد؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و با غم لب زد:
فقط شکنجه بود...

مکث کرد و وقتی صورتش برای رو به گریه جمع شد محکم به سینه ام فشردمش.
پسر کم زخم خورده بود.
وادارش کردم چشم ببنده و بخوابه.

وقتی بدنش غرق خواب شد روی بدن درد دیده اش ملافه کشیدم و روی مو های طلاییش رو بوسه ای زدم و از اتاق خارج شدم.

به سمت آشپزخونه رفتم و دیدم مادربزرگ داره غذا درست میکنه.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
باید بیشتر بهش برسی عزیزم...بیشتر از هر وقتی نیاز به محبت داره...باید دورش بگردی...

متعجب و خندون نگاهش کردم و از پشت بغلش کردم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
چطور مگه؟!مگه ازم کم کاری دیدی که در حقش نکرده باشم؟!خودت میدونی جونمم براش میدم هوم؟!

لبخندی زد و به سمتم برگشت و گفت:
آره اما وقتی دو تا بشن که دیگه مراقبت کردن ازشون به راحتی قبل نیست...باید تلاشت دو برابر بشه!

سوالی بهش نگاه کردم که روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
داری پدر میشی عزیزم!

365 days to L❤VEOnde histórias criam vida. Descubra agora