🔥39👼

339 37 2
                                    


🔥دیوید🔥

وقتی پرستاری در کنار دکتر زایمانی که دوست مادربزرگ قولش رو داده بود وارد زیر زمین شد.
اول از همه امپول بی حسی رو به بدن تنی زدن تا دردی احساس نکنه.

پرستار به سمت من و جک اومد و وضعیتمون رو بررسی کرد و گفت
تیری که خوردی سطحیه و خیلی عمیق نیست و یه آمپول بی حسی بهتون میزنم و درشون میارم!

تایید کردم و در حالی که داشت کارش رو میکرد و تیر توی سینه و پهلوم رو درمیاورد نگاهم به تونی بود که درسته که تنها پایین تنه اش بی حس شده بود اما خیلی بیحال بود و نگاه های آبیش خمار بود!

نگاه های خمارش وقتی روی زخم هام افتاد نگران شد و اشک هاش چکید.
قلبم فشرده شد و با دست به چشام اشاره کردم و بدون خروج صدایی ازم و تنها با علامت دادن لب زدم:
گریه نکن فرشته ی من!

اشک هاش رو پاک کرد و سری تکون داد.
از شکم به پایینش زبر پرده ای آبی رنگ بود.
وقتی پرستار پانسمان زخم هام رو انجام داد و رفت سراغ جک.
روی شونه ی جک زدم و لبخندی بهش زدم که دست روی دستم گذاشت و متقابلا لبخند زد.

به سمت تونی رفتم.
مادربزرگ اون طرفش نشسته بود و دعا های مسیح رو زیر لب زمزمه میکرد.
روی مو های از جنس طلاش رو نوازش کردم.
وقتی صدا و نوایی از بهشت رو شنیدم لبخندی با ذوق زدم و روی پیشونیش رو عمیق و با عشق بوسیدم.
هر دوشون با هم و یه صدا گریه میکردن.
تونی هم به گریه افتاده بود.
بعد از پیچیدن هر کدومشون دور حوله های سفیدی هر دوشون رو توی آغوش گرفتم.
روی سر هر کدومشون رو بوسیدم.
یکیشون دقیقا عین خودم مو های تیره ای داشت و اون یکی طلایی.
تیام پسر کوچولوم عین ددی بزرگه اش شده بود و تیانا دختر کوچولوم عین ددیی کوچیکه!
دوقلو های ناهمسانی بودن و میشد از هم تشخیصون داد!

تونی با ذوق و شوق هر کدوم رو بغل کرد و بوسید.
گریه کردنش از روی ذوق حالم رو خوب میکرد.

بعد از بررسی وضعیت جسمانی تونی و سرم تقویتی زدن بهش اتاق رو خلوت کردن برامون.
تونی به کوچولوهامون که کنارش روی تخت خواب بودن خیره شد.
رو دست های کوچولوی هر کدومشون رو بوسیدم و رو به همسر زیبای زندگیم لب زدم:
دیگه وقتی نباشیم که دو تا کپی خودمون هستن!

خندید و از دستم گرفت و سمت لباش برد و بوسید و با چشمکی دلبرانه لب زد:
بالاخره همه ی سختی های زندگیمون تموم شد...میخوام دیگه از اینجا بریم و زندگی راحتی رو کنار این دو تا فرشته شروع کنیم!

دست بلوریش رو میون انگشت هام نوازش کردم و فشردم و با لبخندی گفتم:
دیگه پدر شدیم و باید بیشتر مراقب خانوادهمون باشیم!

لبخندی به هر سه تامون زد و گفت:
راست میگفتی به دردش می ارزید...من واقعا الآن خوشبختم!

تکخنده ای با ذوق زدم و خم شدم و روی لباش رو بوسیدم که نزاشت عقب بکشم و از دو طرف صورتم گرفت و بوسه ای دیگه رو شروع کرد و میون بوسه هامون لب زد:
خیلی دوست دارم...

روی شونه اش رو نوازش کردم و لب زدم:
تو که نمیخوای همینجا بخورمت میخوای؟!

خندید و آروم زد توی گوشم که عین گرگی سمت چونه اش حمله ور شدم و گازی گرفتم که آخی گفت و از ته دل خندید!

خندید و صدای خنده هاش عصاره ی عشق رو توی تموم وجودم جاری کرد!

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now