👼تونی👼
همه مشغول کاری بودن...
من و مادربزرگ در حالی که من رو درآغوش خودش نشونده بود و سرم رو روی شونه اش گذاشته بودم و اون نوازشم میکرد رو به روی در اتاقی که دیوید توش بود نشسته بودیم...
مادربزرگ چیزی زیر لب زمزمه میکرد...
میدونستم از کلمات مسیحی برای عبادت و کمک از خداست...
یه بار از یکی از بچها شنیده بودمش وقتی قبل خواب میخوندش!در اتاق باشدت باز شد...
پرستاری اومد بیرون...
با نگرانی به ما نگاه کرد و گفت:
خون همه ی کسایی که دادن با خونشون نمیخونه...کسه دیگه ندارین که بخواد خون بده؟!داره خیلی دیر میشه هوشیاریشون پنجاه پنجاهه!:(جک با چشای سرخ از خشم نگاهش کرد و رفت نزدیکش و گفت:
چطور ممکنه اون همه بسته خونی که دادم تموم شده باشه؟!:/وقتی داشت سرش داد و هوار میکرد...
یهو یادم اومد من چیم و حتی چی دیوید میشم!
از آغوش مادربزرگ جدا شدم و ایستادم...
نزدیکشون رفتم و در حالی که مردد بودم گفتم:
آم من برادر اونم...شاید همخونشم باشم!:(پرستار با تعجب گفت:
چرا زودتر نگفتی؟!احتمال اینکه خونت نجاتش بده خیلیه!:)مادر بزرگ لبخندی بهم زد و دم گوشم گفت:
مطمئن باش خیلی خدا عاشقت میشه وقتی جون یکی رو نجات بدی!:)♡لبخندی به مهربونی همیشگیش زدم که روی سرم رو بوسید...
با پرستار سریع به اتاق رفتم...
روی تختی کنار تختی که دیوید روش بود خوابوندم...
دستم رو گرفت و اول مقداری خون گرفت و برد سمت دستگاهی...
بعد چند ثانیه با خوشحالی به دکتر گفت:
مثبت شده...ایشون خونشون مشترکه!:)دکتر لبخندی زد و گفت که سریع کارش رو شروع کنه و بدون معطلی اومد سمتم و رگم رو پیدا کرد و سریع ازم خون گرفت...
خونم با شلنگ نازکی وارد پاکتی پلاستیکی میشد...
به محض اینکه چند بسته پر کردن سریع جای سوزن رو چسب زد...
میخواستم بلند بشم اما جونی نداشتم...جک وقتی دید میخوام تلاش کنم که بلند بشم اما نمیتونم...
دستاش رو دو طرف بازوم گذاشت و بلندم کرد...
وقتی پاهام روی زمین قرار گرفت...
بی حس شده بودن و نزدیک بود بیوفتم که جک محکمتر گرفتم...
پرستار با ناراحتی گفت:
جک ببرش توی اتاقی و به آلیس بگو تا بهش تقویتی بزنه!:(جک تایید کرد و سریع از اتاق خارج شدیم...
تنها سوالی که میون بیحالی و داغونیم توی ذهنم میچرخید این بود:
"واقعا چرا بهش کمک کردم؟!"
من به شکنجه دهنده ی جسم و روحم حیات بخشیدم و این غیر قابل درکه!:/بعد اینکه روی تختی دراز کشیدم...
پرستاری اومد و بهم یه سرم تقویتی زد...
مادربزرگ موهام رو نوازش میکرد و من رو با چشای مهربونش رسد میکرد...
دست یخ کرده ام رو گرفت و روش رو بوسید و گفت:
قشنگ ترین و زیبا ترین قلب دنیا مطلق به توست!:)♡☆لبخندی زدم...
چشام سنگین شد...
بستمشون و تاریکی...🔥دیوید🔥
با دردی توی قفسه ی سینه ام چشام رو باز کردم...
جک اولین کسی بود که دیدم...
با لبخندی که مملو از بغض بود اومد نزدیک...
نتونستم به نگرانیش لبخند نزنم...
اون از وقتی توی این کار افتادم همراهم بود...
سختیای زیادی رو تحمل کردیم...
عین یه برادر نباشه عین یه دوست وفادار بود!☆دستم رو گرفت و گفت:
خوبین؟! بزارین دکتر رو الآن خبر میکنم!:)بعد رفتنش...
طولی نکشید که دکتر و همینطور مادربزرگ وارد اتاق شدن...
مادربزرگ با محبت همیشگیش اومد سمتم و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
مرد شجاع من چطوره؟!:)♡لبخند تلخی زدم...
این رو همیشه مادر بهم میگفت...
بغضم گرفت...
ولی کنترلش کردم...
شاید بیشترین فکر و ذهن امروزم یکی بود و بس...
تونی...
تونی...
تونی...
لب باز کردم و با صدایی که ضعیف بود گفتم:
تونی...کجاست؟!لبخندی با عشق زد و گفت:
توی اتاقشه عزیزم!:)چشام رو بستم از درد سینه ام و گفتم:
بهش میگین بیاد؟!تایید کرد و موهای سرم رو نوازش کرد و گفت:
آره عزیزم فقط سعی کن به خودت فشار نیاری!:(♡تایید کردم...
دکتر بعد چک کردن همه چیز از اتاق رفت بیرون...
جک هم بعد اینکه گفت میره به اوضاع عمارت رسیدگی کنه رفت...
طولی نکشید که در اتاق باز شد...
مادربزرگ همراه فرشته ی دوست داشتنی زندگیم اومدن داخل...
از همون فاصله ی دور هم میشد فهمید چقدر رنگ و روش پریده و عین برف سفید شده و زیر چشاش کبود شده...
نگران نگاهش کردم...
مادربزرگ انگار میدونست باید تنهامون بزاره...
به بهانه ی درست کردن غذا از اتاق خارج شد...
تونی نزدیک در ایستاد و بهم نگاه کرد...
لبخندی زدم و اشاره دادم بیاد جلو...
با بیحالی سمتم اومد...
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
باید دردش زیاد باشه نه؟!:/سری تکون دادم و گفتم:
آره وقتی قرار بود دیگه آنجلای زندگیم رو نبینم...درد داشت خیلیم زیاد!:/♡لبخند محوی زد و گفت:
این اتفاق ربطی به اون ماجراهای توی پارک داره مگه نه؟!:):/سری تکون دادم...
یهو از دستش گرفتم و فشردم و با اخمی جدی نگاهش کردم و گفتم:
دوباره سرکشی کردی و داروها و غذات رو نخوردی که این ریخت و قیافه رو برای خودت درست کردی؟!:/عصبی خندید و گفت:
همش بخاطر توی لعنتیه!:):/سوالی نگاهش کردم که سرش رو نزدیکم آورد و گفت:
میدونستی من و تو جدی جدی همخونیم و رسما برادریم؟!:/لبخندی زدم و گفتم:
خب این چه ربطی به حالت داره بچه!:)به بسته ی خون بالا سرش اشاره کرد و گفت:
من نجاتت دادم...کسی که همیشه جز عذاب و درد چیزی بهش ندادی!:/
YOU ARE READING
365 days to L❤VE
Romance+365 روز بهت فرصت میدم که عاشقم شی! _دوست دارم!♡ 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 writer: 👑MI$$ @¥£@R💞