🔥61👼

193 26 0
                                    

👼تونی👼

با شنیدن صدای مردی غریبه لحظه ای نفسم رفت.
دلم میخواست بزنم زیر گریه.
توی این مدت دیویدم توی دردسر افتاده بود و من خبر نداشتم؟!

آروم لب زدم:
دیوید...

مرد خندید و گفت:
اوه بیبی نگران مردتی؟!

یهو صدای شلاقی به گوشم رسید و بعد صدای فریاد مردونه ای که باعث شد بدنم بلرزه و اشکی از وحشت روی صورتم بچکه!
اون صدای دیوید من بود؟!

مرد غرید:
فکر کردین با کشتن آدم های من و فرار کردن و پنهون شدن میتونین برنده ی این نبرد باشین؟!

پوزخندی زد و گفت:
سخت در اشتباهین!

وقتی گوشی رو قطع کرد نفهمیدم چیشد و چجوری روی زمین و روی زانوهام فرود اومدم و با تموم وجودم جیغ کشیدم!

در اتاق با سرعت باز شد و جک و مادربزرگ وارد شدن.
جک با نگرانی از دو طرف شونه هام گرفت و تکونم داد و گفت:
تونی؟!آروم باش بگو چیشده...

اشک هام میچکید و ضجه میزدم.
به اطراف نگاه کرد و رفت سمت جعبه ی روی میز.
برداشتش و داخلش رو نگاه کرد و انگار نامه ای توش بود که من ندیدمش!

سریع بازش کرد و چند لحظه ی بعد جعبه رو با شدت روی زمین کوبید و دادی زد و گفت:
قراره انتقام بگیرن!

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now