🔥27👼

429 49 13
                                    


🔥دیوید🔥

چند روزی بود که پیداش نبود...
هر جایی که میشد رو دنبالش گشته بودم...
مادربزرگ اشک میریخت و زمزمه وار دعاهای مسیح رو میخوند...
خب اون میدونست کارم خطرناک و پر دردسره...
ممکنه هر اتفاقی برای هر یک از اعضای خانوادمون بیوفته!:(

با اعصابی داغون دور خودم میچرخیدم...
مسیری رو دست به کمر میرفتم و دوباره همون مسیر رو برمیگشتم...
جک مضطرب یه گوشه وایساده بود...
آروم لب زد:
قربان میخوایین از برم دنبال دوستاش شاید تونستم یه ردی ازش پیدا کنیم...خب ممکنه نبرده باشنش و خودش رفته باشه جایی...

سمتش گام برداشتم که ترسیده ساکت شد...
عصبی غریدم:
چی برای خودت میگی هان؟!اون جایی داشت جز اون بار لعنتیه لوسیفر؟!:/

یهو با یادآوری اسمش شک کردم...
لوسیفر!

از بازوش گرفتم و دم گوشش جوری که مادربزرگ نفهمه لب زدم:
اون دو تا احمقی که لوسیفر رو کشتن رو وردار بیار پیشه من!:/

جک با دلهوره نگاهم کرد و گفت:
قربان برای چی میخوایین درمورد کسی که مرده...

یقه اش رو کشیدم و با چشای تیز نگاهش کردم...
چشمی گفت و سریع رفت!

فقط امیدوار بودم این شکم به حقیقت تبدیل نشه...
شک از زنده بودن لوسیفر!:/

با رفتن جک مادربزرگ اومد سمتم...
توی بغلم کشیدمش...
اشک میریخت...
میدونستم خیلی به تونی وابسته هست و نمیتونه بدونه اون زندگی کنه...
دقیقا عین من که وقتی نیست حس میکنم نمیتونم نفس بکشم!:(♡

روی سرش رو بوسیدم...
پشتش رو نوازش کردم و دم گوشش لب زدم:
پیداش میکنم...از زیر سنگم که شده پیداش میکنم و میارمش پیشمون و نمیزارم هیچوقت بره!:(

توی صورتم نگاه کرد و اخمی کرد و گفت:
نگو که باز میخوای عین قبلا بهش زور بگی تا بمونه...من مطمئنم اون خودش نرفته...

میون حرفش بود که جک با همونایی که لوسیفر رو به گفته ی خودشون کشته بودن برگشتن...
از محافظای خوبم بودن...
صاف روبروم وایسادن و ادای احترامی کردن...
رفتم سمت مبلی و نشستم روی دسته اش و گفتم:
کدومتون لوسیفر رو کشت؟!:/

اونی که یکم چهره اش پخته تر بود لب زد:
من قربان اما ببخشید این رو میپرسم ما قبلا هم که بهتون گفتیم بهمون شک دارین؟!:(

سری تکون دادم و گفتم:
نه خب ولی عکسی که از اون لعنتی دیدم یکم شکاکم کرده...از همون اولشم حس خوبی نداشتم به مرگش...همیشه فکر میکنم دنبال زندگیمونه...

میون حرفم بودم که در سالن باز شد و مارکوس اومد داخل و دویید سمتم...
نفس نفس زنان اومد سمتم و گفت:
قربان...نفس...قربان...همونطور که گفتین رد تموم بارهای شهر رو زدیم...

بعد رفت سمت با هدزفری بی سیمی که توی گوشش بود گفت شخصی رو بیارن...
بعد از وارد شدن دو رافائل و ساموئل با مردی مسن مشکوک و سوالی به مارک نگاه کردم...
رفت سمتش و گفت وادارش کنن زانو بزنه...
رفتم سمتش...
مارک سیلی به گوش مرد زد و گفت:
این میدونه لوسیفر کجاست...همه لوسیفر رو دیدن توی بارهای مختلف شهر و با ماسک صورتش رو پنهون کرده بوده تا کسی ردش رو نزنه اما این یارو به رافائل که باکلک مشروب خوردن رفته تو بر آمارش رو داده...

لبخندی به کار بلدی همشون زدم...
با افتخار بهشون نگاه کردم...
رو به همشون گفتم:
با اینکارتون حتما پاداش خوب و بزرگی میگیرین!:)♡☆

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now