🔥21👼

553 64 33
                                    


👼تونی👼

با صورت پشیمون و ناراحتی بهم خیره شد...
خودمم توی شوک بودم که داشتم این حالتش رو میدیدم...
وقتی سکوتمون طولانی شد به اجبار لب باز کردم و گفتم:
آم...خب میدونی چیه من خودم اینکار رو کردم...پس اگه زوری بود خونم رو ازت میکشیدم بیرون!:/

از حرفی که زدم خودم در تعجب بودم چه برسه به اون!:/
خب کلا ادم بیرحم یا خشنی نبودم و مطمئنن حتی اگه نمیشناختمش هم کمکش میکردم!:)

آروم خندید...
دستم رو گرفت و سمت لباش برد و خیره توی چشام نرم بوسید و گفت:
مگه کاره فرشتها همین نیست؟!کمک به آدما چه خوب و چه بد!:)♡☆

از حرفش خوشم اومد...
نتونستم لبخندم رو جمع کنم...
سرم رو پایین انداختم...
نمیدونستم چرا یهو بدنم داغ کرد و حتی گونهام آتیش گرفت...
با صداش سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که گفت:
تونی؟!:(♡

آروم و کمی ترسیده از جدی بودن صداش گفتم:
بل...له؟!:(

روی دستم رو با انگشت نوازش کرد و گفت:
من نمیتونم سیصد و شصت و پنج روز صبر کنم تا قبولم کنیا...بهتره زود تصمیم بگیری!:)♡

چشم غره ای به حرفش رفتم و گفتم:
خیلی دلتم بخواد فقط یه سال بهم وقت داده بعد اون همه کار و بلایی که سرم آورده!:/

دستم رو کشید...
افتادم روی سینه اش...
دردش اومد اما دم نزد...
نگران خواستم بلند بشم...
دستش رو روی کمرم گذاشت و نزدیک صورتم لب زد:
تا آخر عمر برای بدست آوردن عشقم میجنگم...تو هم میتونی راجبش فکر کنی و سعی کنی باهام کنار بیای!:)♡

تاییدی کردم...
البته مجبور بودم...
از پشت سرم گرفت و لبام رو میون لباش برد و بوسید و بلعید...
تک بوسه ای روی گردنم زد و ولم کرد...
حس خوبی داشتم...
از مهم بودن...
از بوسیده شدن...
از امنیت و عشق...
اما چرا باید این شیطان اینا رو بهم میداد؟!:/

ازم خواست کمکش کنم تا بشینه...
آروم کمکش کردم...
با درد نشست...
گوشیش رو برداشت و پیامی فرستاد...
چند دقیقه بعد مادربزرگ با سینی بزرگ غذا اومد داخل...
با لبخندی نگاهمون کرد...
نزدیک دیوید شد و صورتش رو نوازش کرد و گفت:
مرده جذابمون رو به راهه؟!:)♡☆

دیوید با لبخندی گفت:
خوبم!:)♡

با کمک مادربزرگ شروع کرد به غذا خوردن...
با اصرار مادربزرگ منم مجبور به خوردن یه کاسه ی پر از خوراک گوشت شدم...
واقعا داشتم میترکیدم و نمیدونستم چرا باید این همه بخوری تا حالت بد نشده دست نکشی!:/

🔥دیوید🔥

نگرانش بودم...
اون بعد اون همه خونی که داده بود جونی نداشت...
حتی گاهی بدنش میلرزید و چشاش گیج و خمار جلوه میکرد...
وقتی مادربزرگ رفت بیرون بهش گفتم بیاد بغلم...
با دردی که داشتم توی بغل خودم کشیدمش...
بیخیال درد وقتی آغوشه عشق و فرشته ی زندگیم مرحم دردمه!♡~♡

موهای سرش رو نوازش کردم و به بازی گرفتم...
گه گاهی نرم روی موهاش رو میبوسیدم...
آروم لب زدم:
از اینکه میخوامت و بزور نگهت داشتم...ازم متنفری؟!:/

چونه اش رو روی سینه ام گذاشت و بهم خیره شد و گفت:
میخوام ازت متنفر باشم اما قلبه لعنتیم نمیزاره...شاید بحث همین همخونیمونه!:/

قلبم درد گرفت...
غمناک و دردناک به سقف خیره شدم...
آه کشیدم...
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد و همینجوری به دردام اضافه کرد و گفت:
درد توی زندگیم دائمیه...اما شاید بشه فقط مقدارش رو تغییر داد تا کمی لبخند بزنی و دلت شاد بشه!:)

بغض گلوم رو گرفت...
خندید...
تلخ بود صداش...
غمگین بود نگاهش...
آه کشید و گفت:
دیوید شاید مادرت یه چیزی میدونست که بجای تو کسی رو نمیخواست...شاید میدونست اونقدری عقده ای و حسودی که بخاطر منافع خودت حاضری بقیه رو بکشی!اما من اینجوری نیستم و حاضرم بمیرم اما کسی بخاطر من درد نکشه!:/

عصبی و کلافه به سقف چشم دوختم...
شاید تلخ ترین چیزایی که میتونستم بشنوم همین جملها بود حتی تلختر از همه ی دردایی که توی این راه کشیدم!:/

حرف بعدیش دیگه نزاشت صد مقاومت اشکام محکم بمونه...
زخم زد به وجودم...
غم و اندوه بدنم رو سراسر گرفت و پر کرد...
با نگاهای آبیش بهم چشم دوخت...
هم میخندید...
هم اشک میریخت...
شرایط سختی بود و نمیتونستم بهش نگاه کنم...
هق هق کنان میگفت:
دیوید هر آدمی که جنایت میکنه...هق...توی گذشته درد داشته...هق...تو میتونی تمومش کنی این راه اشتباهه...هق...دیوید...هم من هم تو از دست دادیم عزیزامون رو...هق...با این تفاوت که برای من عمدی بوده و برای تو اتفاقی...

نتونستم تحمل کنم و ضجه زدناش رو بشنوم...
اون هنوز خیلی بچه بود...
معلوم بود نیاز به آغوش مادرش داره...
مگه نه اینکه منم توی سن خودش مادرم رو از دست دادم...
من هنوز بابت اون کاری که کردم و قتلی که مرتکب شدم کلی ناراحتم...
شاید وجود تونی بود که کمی دلگرمم میکرد!♡

تونی هق هقاش اوج گرفت...
دلم طاقت نیاورد و اشکام جاری شد...
چشام رو بستم...
قطره ی اشک روی صورتم چکید و جاری شد...
ولی میون راه پاک شد...
دستای پر محبت روی صورتم نوازش وار کشیده شد...
لبخندی تلخ زدم...
چشم باز کردم و توی چشاش خیره شدم...
آروم و با لبخند گفت:
بیا با هم بسازیم و تغییرش بدیم این زندگی لعنتی رو...من دیگه نمیخوام شکنجه بشم...دیوید من...من...

دستش که داشت صورتم رو پاک میکرد رو گرفتم و نرم و عمیق روش رو بوسیدم و با لبخند اطمینان بخشی بهش فهموندم که ادامه بده...
سرش رو پایین انداخت و گفت:
من وقتی دیدم بیهوش افتادی روی تخت...وقتی دیدم نفس کشیدن برات سخته...وقتی بهت کمک کردم...همش بخاطر یه چیز بود...

با هر دردی که بود بلند شدم و بهش نزدیک شدم...
میخواستم اون چیزی که توی دریای نگاهش میخوندم رو از زبونش بشنوم و تا آخر عمر براش بمیرم!♡

سرش رو پایین انداخت و خجالت زده گفت:
من دوستت دارم...یعنی نمیدونم چرا دقیقا ولی قلبم میگه که دوستت دارم...

با ذوق و لبخندی عمیق و با عشق نگاهش کردم و از گردنش گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و نفس کشیدم...
بوی گل بهشتی رو نفس کشیدم و ریهام رو پر از شادی کردم!☆~♡

خندید...
خندیدم...
چقدر ما دیوونه بودیم که در اوج عشق به هم ظلم میکردیم...
خندهاش نوای تپیدن قلبم بود...
کویر نگاهام توی دریای نگاهاش غرق شد...
لب روی لب نشست...
بوسه پشت بوسه...
نوازش لباش با لبای داغ و تشنه ام زندگی میبخشید به روح و جونم!♡

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now