🔥35👼

355 39 12
                                    

🔥دیوید🔥

وارد حیاط باغ وحش شدیم.
از بچگی عاشق ببر ها و گرگ ها و شیر ها بودم و کلا با حیوانات وحشی رابطه ی خوبی داشتم و حس خوبی با دیدن و لمس کردنشون حالم رو خوب میکرد و بهم حس قدرت میداد!

وقتی ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم به سمت قفس ها رفتیم.
دستش رو گرفتم و مراقب بودم آروم حرکت کنه و له خودش آسیبی نزنه!

تونی با دیدن قفس خرگوش ها رو بهم با ذوق گفت:
میخوام برم تو قفسشون میشه؟!

خندیدم و نوک بینی اش رو بوسیدم و گفتم:
یه وقت بری توشون ممکنه گمت کنم خرگوشیه برفی!

خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
گرگ بدجنس میخوام برم زود بگو بازش کنن!

به نگهبان قفس خرگوش ها علامت دادم در قفس رو باز کنه که با احترامی در رو باز کرد.
تونی با جیغ خفه ای از ذوق به سمتشون رفت و یکی از اون پشمالو های سفیدش رو گرفت.
خیلی فرز عمل کرد و متعجب از کارش خندیدم.
بغلش کرد و روی سرش رو بوسید که روی شونه اش رو بوسیدم و گفتم:
دوستش داری عزیزم؟!

سر تکون داد و گفت:
خیلی میخوامش فسقلی رو!

خندیدم و رو به محافظ قفس خرگوش ها گفتم:
برو یکی از قفس های کوچیک رو بیار میخوام این رو ببریمش!

چشمی گفت و رفت.
تونی با ذوق خرگوش رو توی بغلش چلوند و گفت:
اوه یعنی این نبات خوردنی ماله من شد؟!

خندیدم به ذوق بچگونه اش و روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
آره عزیز دلم...هر چی که دارم برای توعه اینا که چیزی نیست!

لبخندی زد و روی نوک پاهاش وایساد و روی لبام رو بوسید!
بعد گذاشتن خرگوش توی قفس گفتم ببرتش توی ماشین.
به سمت قفس ببر ها رفتیم.
تونی ترسیده از بازوم چنگ گرفته بود.
در قفس روی از کردم و واردش شدم و جکوب رو نوازش کردم.
به تونی گفتم بیاد جلو اما ترسیده عقب کشید.
بعد بوسیدن سر تک تکشون از قفس بیرون اومدم که تونی گفت:
چطور اینقدر آروم بودن؟!

لبخندی زدم و گفتم:
من از بچگیشون دارمشون و بزرگشون کردم و بهشون غذا دادم و جرعت نمیکنن به صاحبشون حمله کنن!

بعد از دیدن قفسه شیر ها و گرگ ها به سمت تمساح ها رفتیم که میون راه تونی با جیغ گفت:
وای خدای من پانداااا!

از بازوم کشید و گفت:
اول بریم اونجا...بریم زود!

خندیدم به هول بودنش.
روی گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
شرط داره ووروجک...

هنوز شرطم رو نگفته فکرم رو خوند و لباس محکم روی لبام نشست و بوسه ای عمیق اشون گرفت و گفت:
بریم حالا مرده من؟!

خندیدم و نگاه عمیقی و پر از عشق به چشای دلرباش کردم و یه آن بغلش کردم که خندید و به سمت قفس پانداها رفتیم.
بدون اینکه درخواست بکنه در رو باز کردم.
به سمتشون رفت و جلوی یکی از کوچولو هاشون نشست و دست هاش رو به طرز بامزه ای از هم باز کرد و بغلش کرد و روی صورتش رو بوسید.

لبخندی به ذوق دوست داشتنیش زدم.
وقتی مادر همون کوچولو از پشت آروم بغلش کرد خندیدم.
تونی هم ذوق کرده از دیدن محبت مادرش توی آغوششون موند.
میدونستم پانداها خیلی انسان دوست و با محبتن و وقتی بهشون غذا و جای راحت برای استراحت بدی حسابی باهات جور میشن!

به سمتشون رفتم.
مادر پانداها متوجه ی بارداری تونی شده بود که دستش رو روی شکمش گذاشت و آروم نوازشش کرد و روی صورت تونی رو آروم زبون زد.
تونی با بغض بغلش کرد و گفت:
وای خدای من فهمید نینی دارم!

خندیدم و دست روی بدن پاندای مادر گذاشتم و نوازشش کردم که با دیدنم دستم رو زبون زد و بغلم کرد.
خیلی مهربون بود و از همه بیشتر قدردان صاحبش!

اون روز تونی خیلی باهاشون بازی کرد و نزدیک های غروب بود که در حالی که توی آروم به خواب رفته بود توی ماشین روی صندلی جلو نشوندمش و سوار شدم و به سمت خونه و عمارت روندم!

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now