🔥19👼

550 64 48
                                    


🔥دیوید🔥

وقتی از حال رفت کلافه و عصبی پزشکی که گفتم بیرون منتظر باشه رو صدا کردم...
سریع اومد داخل و علامت دادم سریع بره سرکارش...
بعد اینکه کارش تموم شد با احترام و علامت من رفت بیرون...
به جسم بیحالش خیره شدم...
چرا مثه آدم نمیتونستم باهاش بسازم؟!:/
چرا همیشه باید اینجوری بیجون میوفتاد روی زمین تا من به کارام فکر کنم و متوجه بشم چقدر اشتباه داشتم و دارم!:(:/

آهی کشیدم...
روی موهای طلاییش که حالا تا پایین گردنش میرسید و حتی چهره ی دوست داشتنیش رو بهتر جلوه میداد نوازش کردم...
با لبخندی روی پیشونیش رو بوسیدم...
نمیخواستم تنهاش بزارم و یه لحظه هم از جسم فرشته گونه اش دور بشم...
اما کارام زیاد بود و باید میرفتم به گزارشی که جک بهم پیامکی گفته بود رسیدگی میکردم...

سوار ماشین شدم...
از محافظا خواستم توی عمارت نگهبانی بدن...
سریع پام رو روی گاز گذاشتم و زدم بیرون...
میون راه بودم...
گوشیم زنگ خورد...
جک بود...
هول و نگران گفت:
قربان شما کجایین؟!:(

به اطراف نگاه کردم و اسم خیابون رو روی تابلو خوندم و گفتم:
منظورت چیه که کجام...حرفت رو بگو!:/

جک با همون لحن پر از استرس گفت:
قربان لطفا مراقب باشین...ای کاش پیشتون بودم!:(

نگران کمی عصبی گفتم:
جک درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!:/:(

تقریبا بلند گفت:
دقیقا یه ماشین پشت و یه ماشین جلوتر از آدمای اون یارو میخوان سر فرصت دخلتون رو بیارن!:/:(

پوزخندی عصبی زدم و کوبیدم رو فرمون و گفتم:
به اون محافظای تنه لش بگو زودی با ون خودشون رو برسونن تا آتیشی نشدم!:/

سریع چشمی گفت که قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی صندلی کنار و گاز دادم...
به اولین جاده ی فرعی که رسیدم پیچیدم توش...
نمیدونم تا کی باید جور این بی احتیاطی محافظام رو بکشم...
اگه جک و هوشیاری خودم نبود معلوم نبود تا الآن چی میشد!:/

وقتی کمی از جاده رو طی کردم...
متوجه یکی از اون ماشینا شدم...
بدون معطلی کولتم رو پر کردم...
فرمون ماشین رو روی مسیر مستقیم نگه داشتم و دکمه ی راننده ی خودکار رو زدم...
شیشه رو پایین دادم و روی لبه ی پنجره نشستم و بدون معطلی شلیک کردم...
اولین تیر به کنار دست راننده که مثه من آماده تیر اندازی بود خورد و افتاد از پنجره بیرون...
اما راننده اش چغر بود و هر چی شلیک میکردم یا ماشین رو با فرمون به سمت دیگه هدایت میکرد یا از شانسش بهش نمیخورد!:/

تقریبا هم حواسم به جاده بود و هم به تیر اندازی اون...
وقتی دیدم ماشین داره میره سمت دره...
خواستم برگردم توی ماشین...
یه لحظه غفلت...
با درد بدی توی ماشین پشت فرمون نشستم...
برای اولین بار چشام رو از درد بستم و آه خفه ای کشیدم...
تیر دقیقا سمت چپ قفسه ی سینه ام بود...
ترس از این داشتم که قلبم زخمی شده باشه...
میدونستم کار راننده نبوده...
چون اون ازم خیلی دورتر بود...
شکم روی یه تک تیراندازه بود...
توی همین درد و فکرام غرق بودم که چشام تار شد...
اما طولی نکشید که کسی رو کنارم حس کردم...
روی صورتم زد و بلند گفت:
قربان...الهی جک بمیره...قربان...چشاتون رو باز کنین!:(

اخم غلیظی بابت دردم کردم و چشام رو به تاریکی سپردم!:/

👼تونی👼

وقتی چشام رو باز کردم...
توی اتاق تنها بودم...
خواستم از روی تخت بلند بشم که...
در اتاق باز شد و مادربزرگ مهربون دیوید یا سینی پر از خوردنی اومد تو...
لبخندی با محبت زد که منم لبخندی با علاقه بهش نشون دادم...
اومد کنارم روی تخت نشست و صورتم رو نوازش کرد و گفت:
تونی کوچولوی ناز چطوره؟!:)♡

خندیدم و گفتم:
وقتی مادربزرگ اینجاست خوبه!:)♡

خندید و روی صورتم رو بوسید...
به غذاهای توی سینی اشاره کرد و گفت:
همشون رو خودم آماده کردم و کلی مقوی هستن برات!:)☆

تایید کردم که گفت:
بزار پس خودم بهت بدمشون...باشه؟!:)

با ذوق تایید کردم...
شروع کرد به دادن سوپ گوشت و قارچ بهم...
خیلی خوشمزه بود و کلی خوشم اومد ازش و همش رو تا ته خوردم!☆~☆

کلی باهام حرف زد و میخواست رابطه ی من رو با دیوید خوب بکنه...
گفت اینجاست تا زندگی نوهاش رو کنار هم بهش کنه...
اما مگه میشد با شیطان وارد بهشت شد؟!:(:/

داشت اسنکهای پر از مرغ رو بهم میداد و منم داشتم میترکیدم از زیاد خوردن...
یهو در اتاق زده شد...
سریع باز شد...
رافائل یکی از محافظا بود...
با نگرانی به مادربزرگ خیره شد و گفت:
خانوم...ارباب...

مادربزرگ تنها با شنیدن اسم ارباب از جاش بلند شد و دویید سمت بیرون اتاق...
سوالی به رافائل نگاه کردم که گفت:
شاید از شنیدنش لذت ببری...اما ارباب تیر خورده اونم از ناحیه ی قلب!:/

یهو قلبم وایساد...
نمیدونم چرا اینقدر نگران شدم...
مگه همین رو نمیخواستم؟!
مگه نمیخواستم کارش تموم بشه؟!
بیخیال معطل کردن شدم...
رافائل رو از جلوی در کنار زدم و دوییدم پایین پلها...
جک با دیدنم اخمی کرد و گفت:
نکنه میخوای از فرصت استفاده کنی و دربری؟!:/

اخمی کردم که یهو از اتاقی پزشکی خارج شد که کل لباسش خونی بود...
پس دیوید رو نبردن بیمارستان!
خب معلومه ممکنه گیر بیوفته و واسه همینه که منم هیچوقت نرفتم بیمارستان و همش اینجا و با امکاناتی که کم از بیمارستان نبود درمان شدم!☆

نگاهی به جک انداختم که عصبی بهم خیره بود...
آروم پا گذاشتم سمت اتاق...
وقتی جلوی در رسیدم...
پاهام لرزید...
سرم رو بالا گرفتم و به جسم خونیش که روی تخت بیهوش بود و کل لباسش خونی بود خیره شدم...
پزشک با دادی به جک گفت بره بستهای خون رو از توی ماشین بیاره...
داشتم از حال میرفتم...
از دیدن خون متنفر بودم...
مادربزرگ کنار تخت وایساده بود و داشت با پارچه ای جلوی خون ریزی رو میگرفت...
پزشک سریع بعد گرفتن بستهای خون به جک گفت:
اتاق عمل طبقه ی پایین رو بده حاضر کنن و به محافظای بیرونم بگو برای آزمایش خون برن آزمایشگاه پایین...ممکنه خون کم داشته باشیم!:/

جک تایید کرد و رفت...

365 days to L❤VEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora