🔥67👼

187 19 0
                                    

🔥دیوید🔥

با رسیدن به حیاط دیگه نمیتونستم روی پاهام وایسم.
ضعف و درد امونم رو بریده بود.
دیگه نمیتونستم چشام رو باز نگه دارم.
چشام سنگین شده بود و نفهمیدم کی بستمشون و توی دنیای تاریکی فرو رفتم و حتی نفهمیدم جک نگه داشتم و یا روی زمین افتادم!

میدونم چقدر بیهوش بودم و اصلا چجوری و کی به عمارت رسیدیم.
وقتی هم که چشم باز کردم تونی توی بغلم بود و سرش روی سینه ام بود و دستش دور بدنم حلقه شده بود.

لبخندی با عشق روی صورتم نشست و دستم رو سمت موهاش بردم و آروم نوازشش کردم.
بغضم گرفت.
یعنی دوباره میتونستم کنارش بمونم؟!
یعنی از اون زندونی که اون مردک عوضی با دوز و کلک برام درست کرده بود رهایی پیدا کرده بودم؟!
یعنی خانواده ام سالم بودن و خدا یه فرصت دیگه بهم داد تا ازشون مراقبت کنم؟!

قطره اشکی با شوق و سپاس از خدا روی صورتم جاری شد که تونی تکونی خورد و تا چشاش باز شد سریع بهم چشم دوخت و با لبخندی با ذوق و چشای نمدارش لب زد:
دیوید...

لباش رو سمت لبام آورد و عمیق بوسید و خیره به جای جای صورتم لب زد:
درد داری عزیزم؟!بگو کجات بیشتر درد میکنه تا محکم بوسش کنم...نوازشش کنم...

به دلبری هاش خندیدم و یه آن با حس سنگینی روی قلبم مظلومانه به چشای دریاییش چشم دوختم و لب زدم:
فقط نوازشم کن!

لب تلخ و مهربونی زد و روی تخت کمی بالا تر ازم جا گرفت و سرم رو روی سینه های تختش گذاشت و دست های ظریف و سردش رو میون موهام فرو برد تا گرمای سرم و وجودم رو تسکین بده!

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now