🔥58👼

183 22 0
                                    


🌈راوی🌈

وارد اتاق بچه ها شد.
داستن ویط اتاق با اسباب بازی هاشون بازی میکردن و با دیدن ددی بزرگشون جیغی با خنده زدن و تیانا بلند شد و تند تند سمت دویید.

دیوید نشست روی دو زانوش و محکم توی بغلش گرفتش و بوسیدش و تیام هم با حسودی از خواهرش تقلید کرد که گل پسرش رو هم بغل کرد و بوسید و در حالی که هر دو رو توی بغلش حمل میکرد سمت اتاقشون رفت.

میدونست که همسرش خیلی زود دلتنگ پسر و دخترشون میش.

با رسیدن به اتاق و ورود به اتاق تیام با دیدن تونی جیغی زد و پاهاش رو تکون داد و دست هاش رو سمتش دراز کرد.
تونی با صدای جیغش از خواب بیدار شده بود و با دیدنشون خندید و با ذوق وقتی دیوید آوردشون روی تخت بغلشون کرد و بوسیدشون.

تیام توی بغلش لم داد و تیانا هم به پهلوش چسبیده بود و به صورت پدرش چشم دوخته بود.

دیوید به نگاه های خیره اش خندید و لوپش رو کشید و گفت:
جوجه ی مو طلایی ددی کوچولوت رو خوردی با اون نگاه های خوشگلت!

تونی لبخندی با عشق بهش زد و گفت:
بخاطر رنگ چشممه...جدیدا متوجه شدم که خیلی براش جذاب شده...همیشه وقتی پیشمه به چشام نگاه میکنه و به چیز دیگه ای توجه نمیکنه!

بعد حرفش تیانا بلند شد و دست کوچولوش رو سمت صورتش آورد و سمت چشاش برد.
پشت پلکش رو دست زد که هر دو خندیدن.
دیوید از پشت بغلش کرد و خوابوندش روی تخت و روش خیمه زد که از هیجان غش غش و با ناز خندید و دیوید قربون صدقه اش رفت و گفت:
ببینم به همسر من چشم داری جوجه؟!

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now