🔥37👼

338 36 1
                                    


🔥دیوید🔥

میدونستم اون مرتیکه بالاخره کار خودش رو میکنه.
وقتی به عمارت رسیدم مورد هدف تیرشون قرار گرفتم و دو تا تیر توی سینه و پهلوم اصابت کرد.
کل محافظ هام رو کشته بودن و جک هم زخمی روی زمین افتاده بود.
مادربزرگ رو پیدا نمیکردم و این داشت عذابم میداد.
وقتی رد پای خاکی کفشی رو روی راه پله دیدم متوجه ی در خطر بودن تونی شدم.
وارد اتاق شدم و دیدیم رو خیمه زده و با چاقو روی گردنش رو هدف گرفته!

وقتی تهدیدشکردم و سمتم حمله کرد و درگیری شدیم به قدری خون ازم رفته بود و بیجون شده بودم که تونست ازم برتری داشته باشه اما وقتی تونی گلدثن رو توی سرش خورد کرد و بیهوش کنارم افتاد.
افتادن تونی بود که تموم جون نیمه جونم رو گرفت!

به سمتش رفتم و از دو طرف صورتش گرفتم که لبخندی زد و دستش رو روی شکمش گذاشت و لب زد:
نزار بمیرن...هق...خواهش میکنم...هق...

اشک هایی که چکید رو پاک کردم و روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم و بغلش کردم.

اون خیلی خوب میدونست زندگی با یه مرد مافیایی چه خطراتی میتونه داشته باشه و از هیچی شکایت نداشت و تنها سالم موندن بچه هامون براش اهمیت داشت!

وقتی توی ماشین نشوندمش و سوار ماشین شدم.
جک رو هم با هر سختی که بود سوار ماشین کردم.
مادربزرگ از در خروجی اومد داخل و دویید سمت ماشین.
با جیغ زد توی صورتش و گفت:
دیوید...دیوید چیشده اینجا؟!

بهش گفتم بشینه و فعلا چیزی نپرسه اما جک با درد همه چیز رو گفت و اینکه بهمون حمله شدهو مادربزرگ با دیدن وضعیت تونی روی سرش رو بوسید و به گریه افتاد!

میون راهبودیم که اه و ناله ی تونی بلند شد.
دیدن درد کشیدنش تموم بدنم رو میلرزوند.
دست روی دستم گذاشت و گفت:
دیگه نمیتونم تحمل...جیغغغ...

جیغی که کشید پام رو با شدت روی گاز فشردم.
دستش رو توی دستم فشردم و در حالی که با بغضم مبرزه میکردم تا اشکی از چشام جاری نشه بوسه هایی روی دست سردش نشوندم!

365 days to L❤VEWhere stories live. Discover now