"PART.4"

26 6 9
                                    

ماریا هومی گفت و من از سر جام بلند شدم و کتم و پوشیدم

_"آهان راستی روبی امشب اعضای هیئت مدیره شرکت ما با شرکت فولاد دلموند قرار شام دارن...
توهم باید بری"

روی صندلی میز کارم نشستم و با سر حرف ماریا رو تایید کردم +"اوکی ساعت چند باید اونجا باشم؟"

_"ساعت 8 رستوران گلدن"

+"اوکی"

و مشغول برسی پرونده های روی میزم شدم و ماریا بلند شد و رفت و بهم گفت که قرار امشب رو یادم نره

همینطور مشغول پیگیری پروژه وگاس بودم و تای این 2 ساعتی که میگذشتم چند بار حس کردم کسی پشت در هست و قصد داره بیاد داخل ولی منصرف میشد و میرفت...

آخه از سایه کفشش زیر در معلوم بود...لبخندی زدم و باز مشغول شدم

بالاخره تونستم مبلغ بالا کشیده شده از شرکت رو پیدا کنم کسی متوجه نشده بود و توی مدت 2 هفته 5 میلیون دلار از حساب شرکت کسر شده...یا خدا عجب حرفه ای هم بوده که تونسته از زیر دست حسابدارا در بره و خودم با زحمت تونستم ردشو بگیرم...

نزدیک به 4 ساعتی میشد که یه تیکه داشتم کار میکردم و الان ساعت 6:30 بود برا همین بلند شدم و میز رو مرتب کردم و پرونده ها رو توی کشو گذاشتم موبایلمو برداشتم و توی کیفم گذاشتم و پالتوم رو پوشیدم

از دفتر کارم زدم بیرون حس خوبی داشتم از اولین روزی که شروع کرده بودم...خسته بودم ولی هنوز هم کلی انرژی داشتم و سر حال بودم ...

با دیدن دفتر که روی درش اسم و فامیل رابرت بود برای ثانیه ای سرجام ایست شدم ولی دوباره به راهم ادامه دادم

با رسیدن به میز منشیم دارا بهم نگاهی مهربون انداخت

_"خانم استنفورد میتونم کمکتون کنم؟"

برای ثانیه ای توی فکر فرو رفتم

+"آم آقای روزولت رفتنشون؟"

_"بله خانم یه نیم ساعتی میشه چندین بار میخواستن بیان دفترتون ولی منصرف شدن"

الان دیگه مطمئن شدم که اون سایه پشت در خودش بوده

لبخند کجی زدم و یه خداحافظی با دارا کردم و سوار آسانسور شدم و دکمه G رو فشار دادم و بعد از مدت کوتاهی به طبقه هم کف رسیدم کم کم هوا داشت رو به تاریکی میرفت و زمان میگذشت

یه دقیقه ای منتظر بودم تا رانندم لوکاس ماشین رو آورد و درو برام باز کرد و سوار شدم

خودش هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد

_"خانم کجا تشریف میبرید؟"

+"برو خونه باید حاظر بشم بعدش میریم رستوران گلدن"

_"چشم خانم"

آرنجمو به شیشه تکیه دادم و سرم رو با دستم گرفتم و به بیرون نگاه میکردم و خیابونا که دونه دونه از جلوی چشمام میگذشتن...

DARK RAINWhere stories live. Discover now