"PART.11"

20 5 5
                                    

اگر پدر و مادرش اونجوری کشته نمیشدن اگر اون اتفاق نمیوفتاد الان اینجوری نمیشد.همه چیز فرق میکرد.هوفففف

باید بلند میشدم و حاظر میشدم تا به موقع برسم.

کت شلوار و پیرهن مشکیمو پوشیوم و موهام رو به سمت بالا حالت دادم و ادکلنمو زدم و ساعت رولکس مشکیمو هم دست کردم و موبایلمو برداشتم و از خونه زدم بیرون و سوار بنز آبی کاربونیم شدم و به سمت قربستون حرکت کردم.

همینطور که مسیر رو طی میکردم آیفونمو صدا کردم

+"هی سیری"

_"کن یو هلپ یو؟"

+"کال روبی استنفورد"

صدای بوق کل فضای ماشین رو پر کرده بود و من مضطرب منتظر روبی که گوشی رو جواب بده ولی نه هیچ فایده ای نداشت. ماشین رو زدم کنار و با شدت ترمز دستی رو کشیدم. محکم دستی توی موهام کشیدم و موبایلمو از روی صندلی کنارم برداشتم و شمارشو ریپیت کردم.

وای خدایا نکنه چیزیش شده باشه.روبی جواب بده د دختر...

داستان از نگاه روبی:

توی سالن خونه پدریم بودم و آتیش همه جا رو محکم بغل کرده بود و شعله میکشید.

هر چی سعی میکردم نفس بکشم اکسیژنی توی هوا نبود و فقط ریه هام از دود آتیش خونه تغذیه میکردن

+"باباا"

هر چی دو رو برمو نگاه میکردم تا بتونم راه فراری از این حلقه آتیش پیدا کنم نبود دمای سالن به 1000 درجه رسیده بوده و من داشتم منقلب میشدم

+"بابااا ...باباااا...مامان مامان ...بابا مامان کجایین؟"

هق میزدم و صورتم از بس عرق کرده بود اشکای سیل شدم غرق میشد روی زمین داغ افتادم و اشکام بند نمیومد و عاجز یه ریز مامان بابام رو صدا میکردم.

باباااااااااااااااااااااااااااااا

با داد از خواب پریدم.کل بدنم خیس عرق بود و موهام چسبیده بود به صورتم. حواسم جلب شد به موبایلم که داشت خودشو میکشت و صدای زنگش انقدر رو مخم بود که دستم رو کلافه انداختم روی میز و موبایلمو برداشتم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم تماس رو وصل کردم که صدای پر استرس با رگه ای از خشم رابرت توی گوشم پیچید

_"روبی خوبی؟کجایی؟چرا جواب این تلفن لعنتی رو نمیدی تو؟"

دستی توی موهام کشیدم و چشمامو میمالیدم ، آروم لب زدم +"آروووم بابا. خواب بودم چته تو؟"

_"چرا صدات اینجوره؟"

سرفه ای مصلحتی کردم و گفتم +"چطوره؟"

_"خیلی گرفته و بی جون؟"

+"چیزی نیست رابرت ، قرص خورده بودم خواب بودم"

DARK RAINOnde histórias criam vida. Descubra agora