"PART.9"

16 4 5
                                    

همینطوری که نانسی توی آغوشم بی قراری میکرد و مثل ابر بهار چشماش سیل راه انداخته بودن ازم کمی فاصله گرفت و متعجب با چشمای مشکیش بهم خیره شد...

_"روبی چرا...چرا چیزی نمیگی؟چته؟"

مطمئن بودم اگر اینجوری سرپایی بهش بگم غش میکنه...

+"بیا اینجا بشین"

_"روبی بگوو"

چشمام رو روی هم فشار دادم و دوباره باز کردم

+"باشه میگم تو بیا بشین اینجا"

به سمت مبل پشکی رنگ سه نفره بردمش و نشستیم.

_"روبی چرا رنگت انقدر پریده؟چیشده؟"

+"امشب ما رفته بودیم جلسه"

مثل کسایی که منتظر شنیدن جواب امتحاناتشون استرس داشتن بود...

_"خب؟"

دستی توی موهام کشیدم و ادامه دادم

+"بهمون حمله شد...تیراندازی کردن و..."

_"کسی چیزیش شده؟"

ترسش بیشتر بود و نمیتونست خودشو کنترل کنه...بغض و غم سنگینی به قلب و گلوم چنگ انداخت در حدی که میتونست به تنهایی منو از پا در بیاره...

_"روبی د یالا یه حرفی بزن"

+"توی تیراندازی چند نفر تیر خوردن و یکی رو از دست دادیم ...لو..."

وسط حرفم پرید و بلند شد و خیلی دستپاچه لب زد

_"ن ..ن...نکنه که...روبی نگو که"

+"نانسی عزیزم بهت تسلیت میگم..."

بغضی خفه کننده داشتم ولی با زحمت کنترلش کردم...نانسی یهو زد زیر گریه ...مثل بمب منفجر شد...این بدترین خبری بود که میتونستم به یکی بدم...عشقش رویای آیندش،کسی که جونشون بهم بسته بود. حالا یکی از این وسط به دست تقدیر نامرد از میون رفته بود ...آره رفته بود یه جای دور...سفری بی بازگشت...

بلند زار میزدم و کف دستاش رو قفل شده توی هم به سینه میزد

_"نه نه دروغه بگین دروغه...لوکاس من نمرده...روبیییی بگو دروغ گفتی بگو نمرده بگو زندس...وای خدای من واییی وای..."

زار میزد شیون میکرد و من قلبم لحظه لحظه فشرده تر میشد.به سابرینا اشاره کردم و زیرلب بهش گفتم ته قرص آرام بخش قوی رو بیاره تا بدم به نانسی بخوره و نانسی رو توی بغلم کشیدم و نوازشش میکردم تا آروم بشه...ولی چه آرامشی...الان توی این وضعش آرامش کلمه مضحکی هست

قرص رو بهش دادم و خورد و سریع آروم شد تا روی مبل خوابوندمش به خواب عمیقی رفت و من نفس آسوده ای کشیدم...این قرصا خیلی قوی بودن ولی برای من تاثیر چندانی نداشتن چون من دوزم رفته بالا...به سمت سابریا که همونجا نشسته بودم رفتم

DARK RAINWhere stories live. Discover now