لب زدم تا سوالمو ازش بپرسم +"آم چند شب پیش یکی از نیرو های اداره پلیس یه دختر کوچولو رو به اسم آنجلینا که گم شده بود به اداره پلیس اورده بوده میخواستم بدونم اون دختر بچه حالش چطوره کسی دنبالش اومد ؟"
_"روبی اسم اون افسری که بچه رو تحویل گرفته رو میدونی؟؟؟"
+"آم نه راستش یادم نیست همون شب تیراندازی بود."
_"روبی راستی بابت لوکاس بهت تسلیت میگم ببخشید نتونستم توی مراسم خاکسپاریش شرکت کنم یه پرونده مهم داشتم خیلی شرمندم"
+"عیب نداره عزیزم خیلی ممنون"
_"خب روبی من درباره این دختر بچه ای که میگی تحقیق میکنم و از بچه های اداره میپرسم بهت خبرشو میدم... گفتی اسمش چی بود؟ "
+"آنجلینا... بازم ممنونم ازت کلارا"
_"خواهش میکنم روبی... بهت خبر میدم پس"
+"مرسی فعلا"
تماس رو قطع کردم و هوفی کشیدم و از روی مبل بلند شدم تا برم توی اتاقم. وقتی میخواستم از پله ها برم بالا یکی از خدمه گفت _" خانم شام نمیخورید؟"
بدون اینکه مسیر راه و نگاهمو تغییر بدم لب زدم +"نه لازم نیست چیزی بیارید"
وقتی به اتاق رسیدم اولین کاری که کردم کندن کفش هام از پام بود و خودم رو مثل گونی روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم....
دو ساعت میگذره که توی تختم هستم و دارم با خودم کلنجار میرم که بخوابم ولی خوابم نمیبرد. فایده ای نداشت.
ذهنم درگیر بود درگیر همه چیز.هوف خدایا چرا من آرامش ندارم؟
نمیتونم آرام بخش هم بخورم اونم اینوقت! نمیتونم دیگه صبح بیدار بشم...
از توی تخت بلند شدم و از توی کشوی میز آرایشم که جعبه چندتا از مسکنام بود یه مسکن برداشتم و خوردمش بدون آب، به سختی از گلوم پایین رفت ولی هنوز حس میکردم بین گلوم گیر کرده پس از توی پارچ ِآب روی میز واسه خودم قلپی آب ریختم و سر کشیدم.
پشت پنجره اتاق رفتم تا کمی بارش بارون رو نگاه کنم شاید آروم میشدم!
منو بارون همیشه پیوند ناگسستنی با هم داریم حس میکنم از اون شب حادثه بارون هم غم داره.
دلم میخواست تا صبح با بارون درد و دل کنم... سیاهی منو بارون باهم درگیر بشه شاید ذره ای از درد دوتامون کم میشد.
_"دخترم همه چیز درست میشه"
صدای بابا رو شنیدم و حس کردم دستش نوازشوار روی موهام نشست یهو برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.هیچ کس نبود، بابام نبود تا محکم بغلش کنم و دیگه از هیچی نترسم.باز توهم زده بودم، ولی کاش اینجا بود ، پیشم.
YOU ARE READING
DARK RAIN
Romanceچرا با من این کارو کردی؟...چرااا؟ د لعنتی بگو واسه چی منو عاشق خودت کردی و بد این بلا رو سرم آوردی؟ خفه شووووو استفن...منم عاشقت شدم ولی اون خانواده لعنتیت همه کسمو ازم گرفتن... میدونی من کیم؟....میدونی کسی که بهش دلبستی کیه؟...من همونیم که اون شب ف...