"PART.5

17 5 6
                                    

دیدم چندین ماشین سیاه با سرعت جلوی رستوران ترمز زدن

میدونستم این یه حملس برای همین با صدای بلندی داد زدم

+"همه بخوابید روی زمینننننننن"

دقیقه ای نگذشت که صدای برخورد گلوله های که شیشه های رستوران رو به طرف ما به رگبار بسته بودن به گوش رسید و من با هجوم روی زمین افتادم

شیشه ها مثل سیل پایین میرختن و صدای وحشتناکی ایجاد کرده بودند

همه روی زمین خوابیده بودند و دستاشون رو روی گوشاشون گذاشته بودن تا این صدا گوشاشون رو آزار نده

تمومش نمیکردن و یه سره داشتند ادامه میدادند ...جلوی در نگهبانای شخصی هر کدوممون درگیر شده بودن و معلوم نبود چی داره میشه اون بیرون بین اونا

خواستم کمی حرکت کنم که دستی دستم رو کشید که بلند نشم

_"روبی دیوونه شدی داری چه غلطی میکنی؟"

رابرت بود

+"خفه شو بزار کارمو بکنم"

دستم رو از دستش جدا کردم و هفت تیرمو از توی کیف بیرون آوردم کمی حرکت کردم و میز از میزها رو روی زمین انداختم که نقش سپر رو ایفا کنه و بعدش کمی جا به جا شدم و نشونه گیری

هی از پشت میز کمی بلند میشدم و یه تیر میزدم فرق سرشون و هدشاتشون میکردم و دوباره مینشستم

رابرت به طرف من اومد و کلتشو از پشت کمرش بیرون آورد...یادمه قبلا خیلی از اسلحه خوشش نمیومد..

اونم با من هدف گیری نیکرد و تونستیم چندتشون رو بزنیم و بقیشون سوار ماشین شدن و از صحنه دور شدن کمی نفس نفس زدیم و من از طرفی به بیرون نگاه کردم و دیدم که رفتن و برگشتم به سمت رابرت

+"امنه... رفتن"

_"این عوضیا از کجا پیداشون شد؟"

شونه ای بالا انداختم همه داشتند از روی زمین بلند میشدند و خواستم خودم هم بلند بشم که صداش متوقفم کرد

_"روبی پات!!!"

به پای سفیدم که حالا رد خون سرخش کرده بود نگاه کردم ...چیز مهمی نبود...وقتی که روی زمین حرکت کردم خورده شیشه ها پام رو خراشیده بود و کمی خون جاری شده بود

+"چیزی نیست اوکیم"

_"خفه شو صبر کن تا بیام"

چشمام رو توی کاسه چرخوندم و به حرفش گوش دادم

بلند شد و دستمالی رو آورد و باهاش شروع کرد به پاک کردن خون روی پام...

_"تقربیا بند اومده"

+"من که بهت گفتم چیزی نیست تو بزرگش کردی"

روم چشم غره ای رفت و منم ساکت شدم


DARK RAINOnde histórias criam vida. Descubra agora