"PART.16"

20 3 12
                                    

یهو قبل از اینکه خیلی از من دستش دور بشه دو نفر خودشون رو با سرعت جلو انداختن و تونستن دوتا دستشو بگیرن و کشیدنش بالا.

نانسی روی زمین دراز کشید و منم از اینکه پیشم میدیدمش و از دستش ندادم تونستم نفسی که توی سینه ام حبس بود رو آزاد کنم. هوففف لعنتی نصف جون شدم...

تیفانی و یکی از افرادم اومده بودن کمک و خداروشکر اتفاقی که میخواست اتفاق بیوفته رو جلوش رو گرفتیم.

از روی زمین بلند شدم و نزدیک نانسی نشستم که الان روی دو زانو نشسته بود و گیج بود.

یه لحظه توی چشماش خیره شدم و اشک توی چشمام جمع شد. نانسی با بغض و استیصال لب زد +"روبیی😢"

دستام رو جلو بردم و در آغوشش گرفتم محکم ، که شاید کمی از حس تنهاییش کم بشه...من غم از دست دادن رو چشیدم خوب میتونم حال زار و گیجشو درک کنم.

نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که یکی دیگه از دوستام رو از دست ندادم.

دو دقیقه میگذشت و نانسی هنوز هق میزد ولی کم کم آروم شد و از آغوشم بیرون اومد.

توی چشماش که از وجود اشک بلوری شده بود نگاه کردم.

+"نانسی لطفا سعی کن به خودت امید بدی باشه؟؟؟ دیگه این کار رو نکن...من طاقت ندارم یکی دیگه از دوستام رو از دست بدم"

با این حرفم به یاد آوردم که با وارد شدن به این راه احتمال از دست دادن بقیه هم زیاد بود و اینکه سر کسی بلایی نمیاد دروغی بود که باهاش خودم رو آروم میکردم و البته الانم نانسی رو.

تیفانی به نانسی کمک کرد که از‌روی زمین بلند بشه بعد از اینکه چند قدمی دور بشن از روی دو زانو بلند شدم و همینجوری که پشتم بهشون بود با صدای محکمی که نمیدونستم توی این موقعیت چطوری داره از تنم خارج میشه گفتم +"قول میدم که قاتل لوکاس و کسی رو که دستور اون تیراندازی داد رو با دستای خودم بُکُشم."

و به سمتشون چرخیدم. +"قول میدم"

بعد از تموم شدن حرفام نانسی یری به تایید تکون داد و بعدش به کمک تیفانی پاهای لرزون و بدن بی جونش رو به حرکت وا داشت و از پشت بوم رفتن.

بارون هنوز میبارید. جالب بود که این همه وقت زیر بارون بودم و حس نکرده بودم. مثل این بود که همه چیز رو فراموش کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو از هوای پاک محیط بارون زده پر کردم. مثل کسایی که تاحالا چیزی مانع نفس کشیدنشون میشده و الان اون مانع با باریدن بارون از بین رفته.

دستی به صورت خیس از آب و اشکی اَم کشیدم. معلوم نبود توی این چند دقیقه ای که اینجا به بارون فکر میکردم کی اشک از چشمام راه گرفته بود. من تنهام تنهای تنهای و تنها همدم این وجود تاریکم بارونه ...بارونی که تسلی بخش وجود پر از غم و کینمه.

DARK RAINWhere stories live. Discover now