"PART.7"

16 4 0
                                    

داستان از نگاه رابرت:

هر چی بهش گفتم که سوار شه با وجود اینکه داشت خیس میشد ولی بازم روی خودش نمیزاشت و مثل همیشه وقتی از یه چیزی ناراحت میشد یه دنده فقط کاری رو که میخواست میکرد

همینطور که داشت قدم میزد یهویی یه تاکسی جلوی پاش ترمز زد و روبی بلا فاصله سوار شد
یه نفس راحت کشیدم از اینکه سوار تاکسی شده بود و زیر باون بیشتر از این نمونده بود...

دستی توی موهام کشیدم و ماشینم رو به حرکت در آوردم و پشت تاکسی که روبی داخلش بود حرکت کردم

داستان از نگاه روبی:

خانم یه ماشین داره تعقیبمون میکنه مثل اینکه...

با صدای بی جون و پر از بغض که فقط قورتش میدادم گفتم +"مهم نیست شما ادامه بدین"

عادتاشو بعد از این همه سال هم میدونستم که هیچ وقت تا کاری رو که میخواد نکنه ول کن نیست

سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمام رو بستم



_"خانم بفرمایید رسیدیم"

+"ممنون...الان کرایتون رو بهتون میدن"

پیاده شدم و به نگاهی که روم سنگینیش حس میشد توجهی نکردم و رو به نگهبانای دم در که در ورودی عمارت رو باز میکردن گفتم

+"کرایه راننده تاکسی رو بیشتر از چیزی که گفت بدین"

_"چشم خانم"

داخل محوطه حیاط شدم و به سمت خونه حرکت کردم و وقتی رسیدم چندین بار زنگ زدم و سابرینا سریع در رو باز کرد

_"خوش اومدین خانم"

+"مرسی"

پالتوم رو در آوردم و داشتم میرفتم سمت پله ها که گفتم +"سابرینا یه لیوان آب برام بیار"

صدای بله گفتنش به گوشم رسید و من از پله ها خیلی بی حال بالا میرفتم و مستقیم رفتم به سمت اتاقم و درو محکم کوبیدم و سریع اون کفشای پاشنه 10 سانت کوفتی رو از پام پرت کردم به یه طرف و نشستم رو تخت و سرمو میون دستام گرفتم و اشک بود که از چشمام راه میگرفت و روی جاده گونم جاری میشد ...دیگه به هق هق افتاده بودم...نفسم در نمیومد که تقه ای به در خورد

+"بیا تو"

حس کردم شخصی یه بشقاب رو روی میز کنار تختم گذاشته بود و دیگه توجهی نکردم و دوباره توی خیالات غمگین خودم غرق شدم

بعد از چند دقیقه که بی صدا هق میزدم سرم رو بالا آوردم و با دست صورت خیس از اشکمو پاک کردم و نگهان نگاهم به رابرت افتاد که دست به سینه به دیوار تکیه داد بود و به چشمای پر از اشک من خیره شده بود...نگاه ازش گرفتم

داستان از نگاه رابرت:

بعد از اینکه وارد حیاط عمارتش شد موبایلمو برداشتم و شماره لاوناردو رو گرفتم...بدون اجازه اون نمیتونستم وارد عمارت بشم...نمیتونستم اینجوری تنهاش بزارم...هیچ وقت نتونستم ...به به غیر از زمانی که اون اتفاقات افتاد...خودم رو صد ها بار لعنت میکنم که چرا دنبالش نگشتم...چرا با وجود اینکه مرگش رو قبول نکرده بودم ولی دست روی دست گذاشته بودم و فقط زانوی غم بغل گرفته بودم...

DARK RAINWhere stories live. Discover now