"PART.8"

26 4 7
                                    

توی آغوش کشیدمش...تحمل گریه روبی رو نداشتم...قبلا حتی یه بار هم گریشو ندیده بودم حتی یه بار...خودش انقدر غرق اشک ریختن بود که اعتراضی نکرد و فقط سرشو که گذاشته بودم روی سینم و تکون نمیداد...مشامم از بوی عطر شیرین و خوش بوش پر شده بود...آخرین باری که بغلش کرده بودم چندین سال پیش روز تولدش بود...اون موقع براش رمان مورد علاقشو خریده بودم و از خوشحالی پرید بغلم ولی الان از غصه و ناراحتی...

خیلی بیقراری میکرد...قلبم داشت به درد میومد...روبی مثل پرنده ای شده که دنبال آشیانش میگرده و توی یه سرزمین غریب گیر افتاده...

با صدای گرفته و یواش حرف زد

_"من..من..من حتی نتونستم موقع خاک کردن پدر و مادر سر مزارشون باشم..."

وسط حرفش انقدر اشکاش شدت گرفت که پیرهنم از اشکاش خیس شد...مثل این بود که مرگ محافظش لوکاس باعث سر با کردن زخی گذشتش شده

_"من باید از دور زجه میزدم نمیتونستم نزدیک بشم...با مرگ لوکاس باز داغ از دست دادن مامان بابام داره آتیشم میزنه...اگه اگه"

نوازش وار دست میکشیدم روی موهای قهوه ای تیرش که تای این نور که مثل تاریکی شب سیاه بود
حرفش رو ادامه نداد و بعد از چند دقیقه گریه کردن آروم شد و خودشو از توی بغلم کشید بیرون با دستاش صورتشو که خیس اشک بود و پاک کرد

بهم نگاهی کرد و من از اون چشمای براقش میخوندم که حالش خوب نیست و فقط گریش بند اومده

نگاه ازم گرفت و بلند شد

+"خوبی؟"

لبخند تلخی زد و کیفش رو که روی مبل توی اتاقش انداخته بود رو برداشت و موبایلشو از توی کیف در آورد و تماس با سی رو برقرار کرد و منتظر بود تا جواب داده شه بهش ...

دستی توی موهای لختش کشید و به طرف راست حالتشون داد...

_"لاو چیکار کردی؟کسی رو پیا کردی؟؟؟"

لحظه ای سکوت کرد و فقط به گفته لاوناردو گوش میداد

_"خب؟خب؟اوکی...ببینم چیکار میکنی...لاو....پیداشون میکنی اونم همین امشب وگرنه یه گوله توی سر همه اون بی عرضه هایی که تا الان نتونستن پیدا کنن اون عوضیایی که به من حمله کردن
خالی میکنم...هر غلطی میخوان بکنن بکنن فقط تا صبح بهم باید اونا رو تحویل بدین...واضح بود؟"

دیگه توی صداش غم و غصه نبود و صداش مملو از خشم و غرور بود...

از روی مبل بلند شد تماس رو قطع کرد و موبایل رو پرت کرد رو مبل ...

من تاحالا اینجوری ندیده بودمش...

_"چیه؟هان؟روح دیدی مگه داری اینجوری نگام میکنی؟"

+"تاحالا انقدر خشن ندیده بودمت"

لبخندی به تلخی زهر زد

DARK RAINWhere stories live. Discover now