یک شب

92 11 13
                                    

سال 2018:

روی تخت توی اتاق مجلل و پرنسسی خودم لم داده بودم و با زرالین چت میکردیم و درباره مهمونی کیریسمسی که قرار بود چند روز دیگه برپا کنم صحبت میکردیم و اون مدام با حرفای الکی و سرخوشش لب های منو به خنده وادار میکرد

بوی سوختن رو حس مکردم و با تمم وجود بوی دود رو استنشاخ میکردم

یعنی این بوی سوختن چیه؟

بوی دود لحظه لحظه بیشتر و از پنجره اتافم زری نوری دیده میشد و صدای پاهای افراد زیادی رو میشد از راه روی اصلی شنید و صدای شلیک...شلیک های پشت سر هم

صدا ها تمام وجود منو به لرزه مینداخت و ضربان قلبم از حد استاندارد فراتر رفته بود و کم مونده بود که قفسه سینمو بشکافه و بیرون بیاد

نه

نه

در اتاقم رو باز کردم و هول و بدون حواس چندین بار زمین خوردم تا به نزدیکی دفتر کار مامان بابا برسم
و دیدم که 20 یا 30 نفر از آدم های سیاه پوش با جلیقه ضد گلوله به تن و اسلحه به دست نقاب به چهره به سمت دفتر کارشون هجوم بردن

اشک توی شمام حلقه زده بود

مامان و بابا میدونستن چی شده و تا چند لحظه دیگه چه رخدادی اتفاق میوفته

من پشت یه دیوار که به دفتر کار اونا دید داشت قائم شده بودم و دود کل خونه رو پر کرده بود...

خونمونو آتیش زده بودن

یکی از اون آدمای سیاه پوش یه قدم جلوتر برداشت و از اسلحش دو تیر شلیک شد...دو تیر ممتد
به قلب مامان و بابام

شوک شده بودم و سرجام خشک شدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام درنیاد

نههههههههههه




ماماننننننننننن

•••••••••••••••••••

سال 2024:

از روی تخت پریدم باز با کابوس همیشگی از بدترین رویداد زندگیم...هنوز هم بعد از گذشت 6 سال هنوز هم نمیتونم هضمش کنم

دستمو توی موهامو بردم و از روی صورت خیس از عرقم کنارشون زدم و چراغ خواب کنار تخت رو روشن کردم

لیوان آبی رو که روی میز کنار تختم طبق عادت گذاشته بودم برداشتم و یه قولوپ ازشو خوردم تا خشکی دهنم بر طرف بشه

کشوی میز رو بیرون کشیدم و یکی از آرام بخشامو برداشتم و توی دنم گذاشتم و مزه تلخ قرص اذیتم کرد ولی تلخیش به اندازه زندگیم نبود...

کل لیوان آب رو یه نفس خوردم و بعدش لیوان رو روی میز گذاشتم و سط تخت نشستم

باز مثل هر شبی که توی این 6 سال گذشت...

DARK RAINTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang