40. خالِ زیرلب

4.1K 778 284
                                    

"مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیر که هوای غزلم
سخت شبیه تن توست ..."

_کامران رسول زاده

******

"امکان نداره! امکان نداره!"

یونگی ناباور و خیره به کاغذهایی که به شکلی شلخته روی زمین ریخته بود فریاد زد. سرشو بین دستهاش گرفت و خم شد.

هوسوک کمی جلو رفت "یونگی- یلحظه بهم گوش کن-"

"به چی گوش کنم! تا الان همه‌ی تلاش‌هام بیخودی بودن! میفهمی !؟ اشتباه لعنتیم کجا بود- من همشو برنامه ریزی ک‍-"

این بار نوبت هوسوک بود که فریاد بزنه.
"دو دقیقه بهم گوش کن لعنتی!"

بدن یونگی خمیده‌تر شد. دست مشت شدشو روی میز گذاشته بود و تو چشم‌های خیرش به زمین ناباوری موج میزد‌؛ اون حالتش دقیقا آرامش قبل طوفان بود.
هوسوک جلوتر رفت و با لحنی محتاط پرسید:"حالا بهم بگو اون کارگر دقیقا بهت چی گفت که اینجوری بهم ریختی-"

یونگی انبار باروت بود و همون سوال برای منفجر شدنش کافی. کاغذی رو طرفی پرت کرد و سرپا ایستاد. لگدی محکم به میز زد. به اتاقک انبارمانندِ مخفی اشاره کرد و با صدایی بلند از غضب گفت:"این مردتیکه میگه توکسبری قرار بوده آخر همین ماه لعنت شده لندنو ترک کنه! میفهمی یعنی چی !؟ یعنی که ما قرار نیست دستمون برای دادگاه به اون بی‌صفت برسه!!" عصبی خندید "و حالا حدس بزن چی میشه! من میرم و مدارکی که بخاطرش هزاربار به دردسر افتادمو میدم دست آشغالای لندنی اون بیرون و اوناهم طبق معمول از توکسبری رشوه میگیرن و هرچی که بهشون دادمو برا بستن پرونده‌ی کوفتی‌ای که حتی بازهم نشده آتیش میزنن! و به همین راحتی تلاش سه ماهه‌ی من به گند کشیده میشه!"

هوسوک شوکه عقب رفت.
اونقدر مشغول جمع کردن مدرک علیه توکسبری بودن که به کل فراموش کردن باید یه فکری به حال نگه داشتنش هم بکنن‌.

"چرا زودتر حرف نزد! چرا اون احمق بی‌خاصیت زودتر حرف نزد! اصلا مگه قرار نبود توکسبری با باربارا ازدواج کنه! پس چرا! چرا داره میره-"

هنوز عصبی بود.

"یه راهی پیدا میکنی- میتونیم یجوری نگهش داریم- آروم باش یون"
احتمالاتش چندان چنگی به دل نمیزدن ، تلاش هوسوک فقط برا برگردوندن آرامش به یونگی بود.
به طرز عجیبی یونگی بعد چندثانیه آروم گرفت. نفس‌نفس زنان وسط نشیمن متوقف شد و به کف دست‌هاش نگاه کرد.
سرش رو پایین انداخته بود و جز موهای پرکلاغی‌ش هیچی مشخص نبود.
هوسوک جلو رفت اما همونلحظه سرش بالا اومد. گره‌ی ابروهاش کمرنگ‌تر شد "یه راه هست"

"چ‍- چه راهی؟"

یونگی پیراهن رها شده‌ش روی کاناپه رو برداشت و گفت:"آماده شو. باید جونگکوکو ببینیم"

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now