30. عطر کلوچه و کوچه‌ی بارونی

4.7K 943 395
                                    

"چجوری آرومت کنم؟"

"ساده‌ست!
فقط یکم بیشتر بهم نزدیک شو و دست‌هاتو دور گردنم حلقه کن. بقیه‌ش با خودم"

_Black Candy

******

یونگی پرده‌های حریر خونه رو کشید. دست‌هاشو تو جیب شلوارش گذاشت و رو دسته‌ی مبل نشست.

"حالا میخواین با این چیکار کنین؟"

جونگکوک مشغول گاز زدن لقمه‌ی تست و مربایی که هوسوک براش آماده کرده بود پرسید و همونطور که تندتند پلک میزد نگاه منتظرشو به یونگی داد.
یونگی نفسشو با خنده بیرون داد ‌و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه. شمرده شمرده جواب داد:"به لطف یه احمق کوچولو اون الان کاملا بیهوشه و ما نمیدونیم کی قراره به هوش بیاد. شایدم مرده باشه!"

اخم‌های جونگکوک توهم رفتن و با دهن پر گفت:"اگه سروصدا میکرد لحظه‌ی آخر گیر میفتادیم! اونوقت اولین کسی که بیچاره میشد من بودم!"

جونگکوک به غر زدن ادامه میداد و یونگی چندمتر اونطرف‌تر بیحرف ، با انگشت اشاره و شست خودش پیشونیشو میمالید و سعی میکرد به اعصاب خودش مسلط باشه.
هوسوک چند دکمه‌ی اول پیراهن خودش رو باز کرد و با لبخند بزرگ پنهانی خطاب به جونگکوک گفت:"باشه جونگکوک کافیه. لقمه‌تو بخور"

یونگی غرغر کرد:"خیلی خوب میشه اگه دیگه با دهن پر با من حرف نزنی" دستشو جلو دهنش گرفت و به شکلی مصنوعی اوق زد.

هوسوک بیتوجه به اخم غلیظ جونگکوک که سعی میکرد با نگاهش سمت یونگی آتیش پرت کنه دستشو رو گردن کارگر بیهوش و بسته شده به صندلی گذاشت و گفت:"نبضش طبیعیه. حتی تنفسشم مشکلی نداره و انگار ضربه‌ای که به سرش خورده هیچ بلایی سرش نیاورده. نمیفهمم چرا بهوش نمیاد "

جونگکوک شونه‌ای بالا انداخت "حتما خوابه"

ابروهای یونگی بالا پریدن و لبخند دندون نمای عصبی‌ای زد.
از رو کاناپه بلند شد و تنه‌ای به هوسوک زد. پاش رو خیلی محکم رو ساق پای کارگر بیهوش کوبید و فریاد زد:"بیدار شو اینجا جای خوابیدن نیست!"

کارگر همون‌لحظه با وحشت تکون محکمی خورد و چشم‌هاشو باز کرد. چشم‌های ترسیده و قرمزشو اول روی یونگی و بعد بقیه چرخوند. یونگی فرصت تحلیل نداد و صورتشو چندسانتی کارگر نگه داشت. چشم‌هاشو ریز کرد و گفت:"دو دقیقه به‌جای عضلات بازوهای به درد نخورت از مغزت کار بکش و به هرچی که میپرسم یه جواب درست درمون بده"

جونگکوک اون‌همه حساسیت یونگی روی عضلات بقیه رو نمیفهمید! نگاه پر سوالشو به هوسوک دوخت و هوسوک در جواب شونه‌ای بالا انداخت.
وقتی نگاه کارگر سمت جونگکوک کشیده شد ، یونگی بلند فریاد زد:"ببینم تو اصلا متوجه شدی من همین الان چه کوفتی گفتم؟"

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeOnde histórias criam vida. Descubra agora