حکایت؛ باران بی امان است
اینگونه که من دوستت میدارم_شمس لنگرودی
******اولین دریافت حسیش، صدای ضعیف برخورد قطرات بارون به سقفخونه و چکچک پارافین شمع آب شده و رایحهی پیچیده شدش تو اتاق بود. با حس تنفسهایی منظم نزدیکی گوشش ، نگاهش از سقف چوبی اتاق سمت تهیونگ کشیده شد؛ میون بازوهاش بیحرکت آروم گرفته بود. ردهای سرخ و کمرنگ نقش بسته روی پوست گندمیش، زیر نازکی پیراهنی که به تنش کمی لخت و گشاد بود یادآور شب گذشته شد. لبهاش رو زبون زد و خودش رو پایین کشید تا صورتش روبروی تهیونگ باشه. مژههای پرپشت و کوتاهش پلکهای روی هم افتادش رو زینت داده بودن ، موهای بهم ریختهی روشن روی سفیدیِ روتختی و بالا پایین شدن منظم و آروم قفسهی سینهش؛ اون تصویر بیشک نمیتونست چیزی جز نقش یکی از تابلوهای روی دیوار باشه. روی صورتش خم شد و بوسه زد. روی پلکهاش ، بینی ، گونهها ، گرهی کمرنگ بین ابروهاش و حتی چروک ریزی که وقتی توی خواب خندش گرفت کنار چشمش افتاد.
به آهستگی و بی سروصدا بلند شد و روبروی پنجره ایستاد. لبههای پنجره رو گرفت و بالا کشید. کف دست باز شدش رو بیرون برد و زیر بارون گرفت.
کی فکرش رو میکرد.
یه روزی پشت در همون اتاق، جسم تحلیل رفته از غم و ضعف خودش روی کاناپه مچاله شده بود و لکهی سیاهی که روی زندگیش میفتاد رو تماشا میکرد. تصور کم جونترین روشنایی هم براش غیرممکن بود. شاید همون روز هم بارون میبارید؛ به یاد نداشت اما حالا ... تو یه روز بارونی مشابه تمام دفعات قبل با یه تفاوت بزرگ روبروی پنجرهی اتاقش ایستاده بود. اتاقی که بهجای عطر تیز رنگهای ریخته شده رو کاغذ و روزنامههای پخش و پلا و نامرتب ، بوی عود و وانیل و عطر تن پسرک نابیناش رو میداد."جونگکوک !؟"
صدای گرفته و خواب آلود تهیونگ بود که با حس جای خالیش روی تخت دست میکشید و دنبالش میگشت.
اونطور دیدنش قلبش رو به دردمیآورد. اما وقتی گونههای تهیونگ کش اومدن و خمیازهای طولانی کشید ، بیاراده به خنده افتاد.
گوشهی تخت و روبروش نشست.
انگشتهای تهیونگ جلو رفتن و روی پوست لخت ران پای جونگکوک نشستن.
حرکات دایرهوار انگشتش رو بیحرف دنبال کرد. دستش رو با احتیاط رو کمرش گذاشت و پرسید:"اینجا-
درد نمیکنه ؟!""نه خیلی."
زیر دست تهیونگ خالی شد و دمای بدن نیمه برهنهی جونگکوک که سمت پاهاش میرفت رو حس کرد. تنها پوشش بدنش که پیراهنی نازک و سفیدرنگ بود بالا زده شد و نرمایی مرطوب روی گودی کمرش نشست؛ از جنس لبهایی که تمام شب گذشته روی نقطه به نقطهی بدنش رو کاوش کرده بودن. روتختی رو تو دستش فشرد.
جونگکوک گونهش رو با احتیاط روی همون نقطه از کمرش که بوسیده بود گذاشت. پیراهن رو روی صورت خودش کشید. چشمهاشو بست و زیر پارچهی نازک ، روی پوستش نفس کشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/198707577-288-k10774.jpg)
YOU ARE READING
Hidden Beauty || Kookv_Vkook_Sope
Action|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر: درام، رومنس، برومنس، کلاسیک شروع: 11 سپتامبر 2020 پایان: 14 ژوئن 2021