با چشمهایت حرف دارم؛ میخواهم ناگفتههای بسیاری را
برایت بگویم از بهار ، از بغضهای نبودنات .
باور نمیکنی ؟!
تمام این روزها با لبخندت آفتابی بود اما دل تنگی آغوشت رهایم نمیکرد.
به راستی ، عشق بزرگترین آرامش جهان است_سیدعلی صالحی
**********معجزه ...
تمام مدت ، زندگی به نحوی برای جونگکوک جلو رفته بود که هیچ اعتقادی به معجزه نداشته باشه؛ روزهای تکراری ، تلاشهایی که بخاطر نفرت آدمها از نژادش مدام بی ثمر میموندن ، شبهای تکراری و ساعاتی که به خسته کنندگیِ قبل میگذشتن. همهچیز همونطور مکرر و بی معنی جلو میرفت تا زمانی که تصمیم گرفت یه مدت کوتاهی از روز رو به نقاشی کنار رودخونه اختصاص بده و پسر کُت کاراملیای که از شمایل چشمهای عسلی و کشیده و رنگ پوستش آسیایی بنظر میرسید رو دید. گرچه تا مدتی بازهم اتفاق خاصی نیفتاد؛ زندگی بهرحال باهاش خوب تا نکرد. اول به شاد بودن عادتش داد و بعد تک تک دلخوشیهاش رو ازش گرفت. جونگکوک به نبود معجزههای یهویی و خوب پیش نرفتن همهچیز عادت کرده بود ، برای همین هیچ زمانی رو به یاد نداشت که برای پیشامد معجزه امیدوار بوده باشه.
اما تو گرگ و میش هوای اون روز که روی صندلیای چوبی ، خارج از اتاق شخصیِ پزشک نشسته بود و بین موهایی که خونِ روشون کمابیش خشک شده بود دست میکشید ، از ته قلبش آرزو داشت که کاش فقط همین یکبار معجزه رخ بده. تهیونگ از اون اتاق سالم بیرون بیاد.درست کنارش ؛ دستها و سرِ زانوهای شلوار پارچهای جیمین کاملا خاکی بودن و خراش کوچیک روی گونهی راستش حاصل تلاشهاش برای خاموش کردن آتیش ساختمون متروک.
سر و صورت یونگیای که تکیه زده به دیوار ، به زمین خیره شده بود ، از دود سیاه و لای موهای پر کلاغیش خاک و کثیفی ساختمون در حال ریزش مونده بود. کمی اونطرفتر هم باربارا روی صندلیای دیگه نشسته بود و دامن بلندش کثیف از خون دستهای زخمی جولیا بود. هوسوک و اِد یقینا تا اون ساعت تو اداره پیگیر مسائل پیش اومده بودن و خانم اسمیت هم به جولیا رسیدگی میکرد.اوضاع هیچکدوم تعریفی نداشت اما تهیونگ که توی اتاق پزشک درحال معالجه بود ، بخاطر ضربهی محکمی که به سرش خورده بود حالی وخیمتر از همه داشت.
در اتاق باز شد و توجه همگی جلب آقای اَندرو شد؛ همون پزشک چاق قدکوتاهِ تقریبا پنجاه سالهای که یکبار هم جونگکوک رو معاینه کرده بود.
در اتاق رو به آرومی پشت سرش بست و بین موهای مجعد خودش دستی کشید. چهرهی مسنش خونسرد بنظر میرسید اما آرامش حرکاتش دستهای جونگکوک رو لای موهاش مشت میکرد؛ از اضطراب جرئت سر بالا گرفتن نداشت."د- دکتر- حالش خوبه؟"
باربارا تنها کسی بود که جرئت پرسیدن پیدا کرد.
پزشک در جواب بلافاصله اطمینان داد:"هیچ مشکلی نداره و ممکنه چندساعت دیگه به هوش بیاد اما-" روی همه چشم چرخوند و پرسید:"این پسر جوون نابیناست درسته؟ فکر کنم یکبار دیگه هم ملاقات داشتیم."

YOU ARE READING
Hidden Beauty || Kookv_Vkook_Sope
Action|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر: درام، رومنس، برومنس، کلاسیک شروع: 11 سپتامبر 2020 پایان: 14 ژوئن 2021