21. خانم اندرسون

4.7K 982 365
                                    

"هرکسی حداقل یه شونه برا تکیه دادن بهش و خستگی در کردن نیاز داره"
_Black Candy

*****

تصور جونگکوک از کار کردن به عنوان یه باربر تو کشتی بخار با چیزی که واقعا اتفاق افتاد فاصله ی زیادی داشت. فکر میکرد دو سه ساعت کار با جابجا کردن چندتا جعبه ی ناچیز تموم میشه اما به محض اتمام ده دقیقه استراحت اولیه سباستین بهش گفت باید تمام زغال سنگها رو به انبار کناری ببره و جونگکوک مجبور شد تایم باقیمونده رو تنهایی تمام زغال سنگهارو با گاری جابجا کنه. صورت و دستهاش سیاه شده بودن و سرش از شدت خستگی داشت به دوران میفتاد. فقط فکر کردن به اینکه مجبور بود تمام مسیر اومده تا خونه رو پیاده برگرده به گریه مینداختش.
کشتی همون شب حرکت کرد. سباستین بهش تاکید کرد که روز بعد به اسکله نیاد چون کشتی بخار قرار نبود باری داشته باشه. جونگکوک از سباستین و همون مرد لاغراندام خداحافظی کرد.
قبل خروج از اسکله چندمتر بیشترجلو نرفته بود که حس کرد پاهاش دیگه جونی برای حرکت ندارن. کلاهشو درآورد و تو تاریکترین قسمت اسکله که هیچکس نمیتونست ببینتش نشست. پاهاش به گز گز افتاده بودن و پلکهاش دیگه توان باز موندن نداشتن بعلاوه اون ساعت از شب درشکه ای نبود. به حال کارگرهایی که حتما اون لحظه تو کشتی استراحت میکردن غبطه میخورد.
کیف پارچه ای با وجود اینکه نصف وسایلش خالی شده بودن رو شونش بشدت سنگینی میکرد. دیگه هیچ انرژی ای نداشت!
پاهاشو جمع کرد و با بیحالی سرشو روی زانوهاش گذاشت. پلکهاش روی هم افتادن و به خودش قول داد که خوابش نبره.
"فقط یه استراحت کوتاه و بعد میریم خونه"

بیجون زمزمه کرد و چشمهاشو بست. خواب آلودگی داشت کار خودشو میکرد و پلکهاش سنگین میشدن که چندثانیه بعد بین خواب و بیداری صدایی توجهشو جلب کرد. صدا ضعیف بود و دور؛ شبیه به زمزمه ی چندنفر. اما جونگکوک اونقدر خسته بود که توان بلند کردن سرش هم نداشت.
چشمهاش دوباره بسته شدن که صداها بالا گرفت و مجابش کرد تا با اخمی محو چشمهاشو باز کنه. کمی خودش رو بالا کشید و خواست بلند شه اما با دیدن چندنفر که کمی دورتر مشغول صحبت بودن تو همون حالت نمیخیز موند. خودش رو پشت لنگر زوار در رفته پنهان کرد و با چشمهای ریز شده رو صورت اون چندنفر دقیق شد. اما هوا تاریک بود و نمیتونست چیزی ببینه. خودش رو پایین کشید و گوشش رو سمت اون آدما گرفت تا بشنوه چی میگن.

"نه. فقط یه کارگر جدید گرفتیم"
صدای همون مرد لاغراندام سفیدپوست بود.

"خوبه. سواد که نداشت ...؟"
صدای دوم آشنا بود؛ خیلی آشنا.

"سواد داشت برا همین زیاد اجازه ی جابجایی جعبه هارو ندادیم. گفتیم زغال سنگ جابجا کنه"

جونگکوک اونقدر باهوش بود که بفهمه مکالمشون راجب خودشه! لبهاشو تو دهنش کشید و با احتیاط سرشو کمی بالا گرفت اما همونلحظه جهت نگاه سرکارگر سمتش چرخید. ضربان قلبش بالا رفت و بلافاصله خودشو پایین کشید.
سکوتی که ایجاد شده بود میترسوندش. نمیخواست همون اول کارشو از دست بده. چشمهاشو روهم فشار داد که صدای شخص دوم بلند شد.

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora