20. بهترین آخر هفته

5.1K 1K 467
                                    

"غرق شدن تو دنیای رویا میتونه لذت بخش ترین کار باشه به شرطی که تو بخشی از اون رویا باشی"

_Black Candy

*****

چرخ های گاری به زحمت روی گل و لای جاده حرکت میکردن. تام تو سکوت گاری رو میروند و هرازگاهی با بلند شدن صدای خنده های ریز دو پسری که با لباسهای نیمه خیس پشت گاری دراز کشیده بودن لبخند محوی رو لبهاش مینشست.
چشمهای درشت جونگکوک خیره به آسمون اینور اونور میچرخیدن و به حرفهای تهیونگ گوش میداد.

"تا حالا به این فکر کردی که آسمون و دریا هیچ فرقی باهم ندارن؟ فقط آدمایی که میتونن اونهارو فتح کنن متفاوتن. یکی بلند پروازیشو کنار میذاره و به لذت بردن از خنکای آب رودخونه لای انگشتهای پاهاش اکتفا میکنه اما یکی دیگه رو چمنها دراز میکشه و ساعتها به آسمون نگاه میکنه-"
دستهای تهیونگ به دو طرف باز شدن و یه دستش اتفاقی رو شکم جونگکوک نشست "دستهاشو دوتا بال تصور میکنه و از همه دور میشه. از زمین، آدمهاش و واقعیت. آدمایی که به رویا پردازی میگن توهم و لذت پر زدن تو دنیای خیالشونو از دست میدن خیلی ترحم برانگیزن. اونا فقط تو واقعیتا غرق میشن و زجر میکشن. بدون لذت بردن از ذهنشون که میتونه مایلها از همه چی دورشون کنه"

نگاه جونگکوک کمی پایینتر اومد و رو دست تهیونگ قفل شد که تهیونگ دوباره به حرف اومد.
"جیمین خیلی وقتا باهام راجب رویاهاش حرف میزد ولی واقعیت و سنگینی بار یه خانواده رو دوشش از خیلی چیزا دورش کرد. گاهی دلم میخواد دوباره روبروم بشینه ، دستمو بگیره و باهام بیشتر حرف بزنه"

جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و نفس عمیقی کشید. از سکوت تهیونگ استفاده کرد و گفت:"تا چندسال پیش خیلی از این دید به همه چی نگاه میکردم اما یچیزایی فرق کردن- فکر کنم بخاطر زیادی غرق شدن تو واقعیته. تمام هفته رو یا دانشگاه میرم یا رستوران و بدون هیچ اتفاق خاصی آخر هفتمو تموم میکنم و دوباره همه چی از اول شروع میشه"

تهیونگ کمی خودشو بهش نزدیک کرد و سرش رو با احتیاط رو شونه ی جونگکوک گذاشت.
"هرروز که از سرکار برمیگردی کارت که تموم شد پرده هارو بکش و به ستاره ها خیره شو. به دنیای خیالت یه سفر کوتاه بکن و چیزایی که از دست دادیو دوباره برگردون جونگکوک. از همین چیزایی که داری لذت ببر. مسیر رستوران تا خونه رو رو لبه ی پیاده رو راه برو. هیچکس از زیادی غرق شدن تو واقعیت چیزی به دست نیاورده که تو دومیش باشی"

تهیونگ بیناترین نابینایی بود که جونگکوک تو تمام زندگیش دیده بود. دیدش به دنیا شیرین بود و قشنگ و دقیقا اون چیزی که جونگکوک دلش میخواست بدست بیاره. دلش میخواست از همه چیز لذت ببره اما راهش رو بلد نبود. شاید اگه اونروز تنها به اون دهکده میومد چندساعت بی هدف تو جنگل راه میرفت و در کمال نا امیدی دوباره برمیگشت شهر.
سر تهیونگ کمی روی شونش جابجا شد و زمزمه ی آروم و خواب آلودش بلند شد:"تو- خیلی خوبی"

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now