"تو بخند ...
من تمام آرامشم را به کنج لبان تو آویختهام"_Unknown
******
عصر روز چهارشنبه ، جونگکوک بعد از استراحتی دوروزه و وقت گذروندن با تهیونگ با حالی کاملا بهتر از قبل به مقصد خونهی اسمیتها بیرون میرفت. به پیشنهاد جیمین بهتر بود که فعلا سمت خونهی خودش نره تا اوضاع روحی خودش و صاحبخونهش بهتر شه. وقتی جونگکوک از نگرانیش بابت ایجاد مزاحمت گفته بود جیمین خیلی صریح و رک توضیح داد که بودنش اونجا تهیونگ و مادرش رو خوشحالتر میکنه و ازونجاییکه جونگکوک تا مدتی تو رستوران کار نمیکرد ، موندنش تو خونه در نبودِ جیمین خیال پسر ارشد رو از بابت همهچی راحت میکرد.
دو روزی که کنار خانوادهی کیم گذشت، احساس بودن تو خونه رو داشت؛ نگرانیهای تهیونگ ، شوخیهای جیمین برای بهتر کردن حالش و مراقبتهای دائمی خانم کیم. به لطف سوپهای خوشمزهی زن مهربونی که به "مادر" صدا زدنش عادت کرده بود ضعف بدنش کمکم از بین میرفت و اوضاع جسمیش به روزهای گذشته شبیهتر میشد.طبق قرار ، درشکهی شخصی باربارا روبروی خونه بود تا برسونتش. با حرکت درشکه نگاهشو به بیرون داد. تو هوای ابری دیگه خبری از بارش بارون نبود. شهر به شلوغی همیشه و پر از درشکههای در حال رفت و آمد از بین مردمی که تا دور شدن درشکهها رو میدیدن از عرض خیابون رد میشدن بود.
پاهاشو بهم چسبوند و لبش رو گاز گرفت. از پا گذاشتن دوباره به خونهی باربارا کمی واهمه داشت. سری قبل که ذهنش مشغول به چیز دیگهای بود اوضاع رو براش راحتتر میکرد ، البته که حضور تهیونگ کنارش هم بیتاثیر نبود.
نفسشو بیرون داد و دوباره به تماشای شلوغی شهر مشغول شد. اتفاقی نگاهش به مرد قدکوتاه لاغراندامی افتاد که سعی میکرد همزمان با دید زدن روبروش ، جعبهی تو دستشو جابجا کنه. لبهاش کش اومدن و بلافاصله تصویر یونگی توی ذهنش نقش بست؛ یادآوری روزی که پسر موکلاغی با بدخلقی و بیحوصلگی واضحش کت و شلوارهای مختلف هوسوک رو تو بغلش پرت میکرد و همونطور که کراواتها رو با وسواس چک میکرد تا با کتها سِنخیت بده ، راجب سایز بدن جونگکوک و رژیم غذاییش غر میزد ، باعث شد سرشو پایین بندازه و بیصدا بخنده.مسیر تقریبا پونزده دقیقهای تا خونهی اسمیتها با توقف چندلحظهای درشکه مقابل عمارت بزرگی تموم شد. جونگکوک فکر میکرد همونجا باید پیاده شه اما درهای بزرگ ورودی باز شدن و درشکه دوباره به حرکت در اومد. با کنجکاوی سرک کشید تا اطراف رو دقیقتر نگاه کنه. بعد از باز شدن در ، مسیری نسبتا کوتاه و طویل برای رد شدن درشکهها بود؛ دوطرف مسیر درختها و گیاههای هرس شده با اشکال متفاوتی بودن که سری قبل حتی متوجه اونا هم نشده بود. محوطه پر از گل بود و تا چشم کار میکرد گل کاشته شده بود. باغبون پیری مشغول رسیدگی به باغچهی رزها بود و چندمتر اونطرفتر باغبونی جوونتر مشغول چیدن چیزی بود.
درشکه، آبنمای میدان مانندی که دفعهی قبل هم دیده بود رو دور زد و درست پایین پلههایی که به ساختمون اصلی خونه میرسیدن ، از حرکت ایستاد.
سریع خودشو داخل کشید و صاف روی صندلی نشست. کلاه رو سرشو مرتب کرد که در درشکه بعد چندثانیهی کوتاه باز شد. پیاده شد و از مونرو تشکر کرد.
باربارا پایین پلهها ایستاده بود و منتظر نگاهشون میکرد. جونگکوک نگاهی به مونرو انداخت و جلو رفت. باربارا سر تا پاش رو از نظر گذروند.
"بنظر حالت خیلی بهتر میاد"
![](https://img.wattpad.com/cover/198707577-288-k10774.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Hidden Beauty || Kookv_Vkook_Sope
Ação|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر: درام، رومنس، برومنس، کلاسیک شروع: 11 سپتامبر 2020 پایان: 14 ژوئن 2021