Unknown

978 214 461
                                    


نارنجی موندن اون ستاره ی فاکی زیر
برام خیلی مهمه،با انگشتت لمسش کن
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

هری دست به سینه در کنار چهارچوب
درب اتاق ایستاده بود و
در حال خوابوندن رگِ عصبانتیش بود
چون لویی اصلا حواسش نبود که کوبیدن انگشتهاش روی کیبورد تنها آلارمی برای
تشدید عصبانیت هری بود.




ساعت از ۱۲شب گذشته بود و
لویی ذره ایی احساس خستگی نداشت...
با شنیدن صدای ماشینی ک در
حال پارک در اطراف بود،
روی صندلی چرخ دارش تکون خورد
و همچنین بالاخره سمفونیِ کیبوردیِ لویی متوقف شد
اون از پنجره بیرون خونه رو دید زد و بعد چیزی رو
روی تیکه کاغذه قهوه ایی یادداشت کرد.

هری برای پایان دادن به این نمایش،
دستشو سمت کلید برق برد و
چراغ اتاق لویی رو روشن کرد...
چشمهای هری هنوز به نور عادت نکرده بود
و اونهارو بر عادی شدن، کمی ماساژ داد
لویی از ترس به شیشه ی پنجره چسبیده شده بود
و جیسیز بلندی گفت،
هری برای اینکه صدای خنده ش
پدره لویی رو از خواب بیدار نکنه
دستش رو جلوی دهنش برد و خندید.

_تو کِی اومدی،خاموشش کن

هری گوشه ی تخت لویی نشست و
با انگشتهاش بازی کرد، دوست نداشت
به همین سرعت بگه از دست رفتاری های لویی ،
و بیرون ناراحته همه چیزو سپرده بود
به هوشِ لویی آخه لویی براش حل معما
چیز جالبی بود

هری به کامپیوتر اشاره کرد و گفت:

+بازم درگیره داستان جدیدی؟
واقعا دانشگاه این پروژه هارو ازت میخواد؟

_نه اونقدر زیاد

برای هری سخت بود اما،ب زبون آورد

+من خیلی میترسم لویی

_از چی؟

+تو گاهی اونقدر درگیر درس میشی که منو نمیبینی

_لطفا،برق رو خاموش کن و بزار بیام روی تخت
تا چیزای خوبو ببینم

+تو تاریکی؟

_البت هز، تو مهتابِ شب های منی

هری که روی تخت نشسته بود
یکی از کوسن هارو
به طرف لویی پرت کرد و لویی
با شیطنت جا خالی داد
و کامپیوترش رو خاموش کرد.

لویی روی تخت یک نفره ش،
کنار هری دراز کشید،
و هری رو به آغوش کشید...
و اونو محکم فشار داد
و دو تا چال مهمون لپ های هری شد،
لویی اون عهد رو فراموش نکرده بود
تقسیم درد با یک فشار.


هری خودشو جمع کرده بود و
سرشو به سینه ی لویی چسبوند،
تموم شدن امشب یه اعتراف کمداشت.

+لویی،بابام واقعا دیگه قهرمانم نیست...

_تصمیمت رو گرفتی؟

BORN FREE Where stories live. Discover now