the ending...

338 39 52
                                    






شهر در التهاب گمشدن خبرنگار جوونش بود
چهره ی خندان زین به روی تموم دیوار ها
نمایان بود و تاسف مردمی که،دلواپسش بودند
و برای برگشتن یا پیداشدنش با اعتقادات خودشون
دست به دعا و ارزو بودند،
هوریزان در رقابت رسانه ای با این خبر از دست دادن بهترین خبرنگارش اول شده بود همه توی شهر
حس ناامنی داشتن وقتی یه لیست بلندبالایی از نامدید شده ها رو برو شده بود...

میزگردی که پسرها
تشکیل داده بودند کم کم داشت رو به
بیخودی بودن میرفت.
لویی از طریق سالی چندساعت قبل فهمیده بود
سی نفر از لیست گمشده هایی که پلیس اعلام کرده
از صاحبین سگ های ایستگاه بودند
و حالا لیام پین یه مضنون بود!مضنون به آدم ربایی یا قتل!و شاید چیزی وحشتناک تر.

حتی اینکه پلیس چندتا نیرو هاشو به فورت لادریل فرستاده چون اونجا سرنخ هایی رو به پیداکرده
که میتونه به پرونده هاشون ربط داشته باشه.
در اولین فرصت این خبرو با نایل به اشتراک گذاشت
و اونم فورا به آنتونی اطلاع داده بود و حالا هرچهارنفر اینجا بودن،آنتونی بیخیال معده ش
همه ی ناخونهاشو توی راه جویده بود و حالا سکوتش
نایل رو عصبی ترمیکرد.

نایل دو دستی روی میز کوبید و همه ی فنجون ها تکون خوردو صدا داد.
و لویی یادش اومد که اینو هم بگه اون و هری
بعداز کشته شدن اون مامور پاکسازی فضای جاده
و خورده شدنش توسط تمساح های میامی به لیام مشکوکن و ازش حتی چندتا عکس دارن
گرچه هری هم تموم حسای بدی که به همسایه بودن لیام داشتو رو کرد.

نایل بعداز خوردن قهوه ی تهه فنجونش
آنتونی رو از هپروتی در آورد.
_فکرنمیکنی باید اینارو بهش بگی؟
هری بعداز فشاردادن چشمهاش یه چیز عجیب تر گفت:
+نه نایل،ما اینجوری فراریش میدیم.
لویی هنوزم از لیام دفاع میکرد
~حواسمون باشه،اون برای هرکاری یه دلیل داره
شاید دلیلش همین بیماریه س.
آنتونی موهای خودشو بهم ریخت و گوشیشو از جیبش دراورد و دنبال شماره ی لیام گشت
از استرس شدیدش مایعی ته گلوش در رفت و امد بود و به قهوه ش لب نزده بود و تنها با افکاره سمیش
شکنجه میشد،ولی بالاخره دوستی برای اینجور جاهاست دیگه...نایل تا دید اون ترغیب شده گفت
_باید از اولش میگفتی تو ازش خبرداری.
فقط به نایل نگاه کرد و خواست از پشت میز کنار بکشه
که اون دستشو گرفت و این اجازه رو نداد
بجاش ازش خواست تماسو روی حالت پخش بزاره.
بعداز کلی بوق خوردن بالاخره تماس برقرار شد
انتونی چشمهاشو بست و برخلاف همیشه چیزی نمیگفت
دیگه هیچ غری نمیزد،فقط میخواست اول صدای رفیق
نابغه ش رو در آرامشش بشنوه...
صدایی نمیومد،هرچهار نفر گوشهاشون تیز بود
تا کسی در پشت خط بگه: الو

تقریبا یکساعت بعد از قفل شدن یهویی لیام
زین اون گوشی رو سرهم و روشنش کرد
کنار لیام نشست و چیزی نگفت...چیزی نداشت بگه
چون نمیدونست شنیدنه چه چیزی حال لیامو بهتر میکنه.

BORN FREE Where stories live. Discover now