Cut it out nialler

186 81 75
                                    

هی بادی ،فقط سین نزنید
بالا بودن تعداد ووت هم
واسه زود آپ شدن این بوک شرطه











لویی دستهای چربش رو با حوله ای که هری دستش داده بود پاک کرد...و لبخند زد.هری با استرس دستی روی
زینه ابی رنگ دورچرخه کشید و در لحظه ی بعد منصرف شد و دستهاشُ مچ کرد... لویی با خوشحالی گفت:
_از روز اولشم خوشگل تر شد.بدو تا دیرت نشده.

+ترمزش الان درسته،مشکلی نداره؟

_نکنه بهم شک داری!من تو کارم حرفه ای ام.

+مطمئنی بابات راضیه ازش استفاده کنم؟

لویی وقتی از تمیز بودن دستهاش مطمئن شد
هریُ بغل کرد و روی موهاشُ بوسید.
_مال خودته...امروز میتونی سر فرصت به محل کارت برسی و عصرم تو دانشگاه همو میبینیم.اوه باهاش برمیگردیم خونه.

لویی به هری یه چشمک زد و کوله پشتی کوچیک هری رو روی شونه هاش انداخت و کمک کرد هری روی دوچرخه بشینه...
هری بعد از نشستن چندتا رکاب زد و توی محوطه سبز جلوی خونه چرخید و خندید
و زنگ دوچرخه رو چندبار پشت هم زد

لویی از شیطنت هری بلند بلند خندید و دستشُ جلو بینیش گرفت...ساعت ۷صبح بود ولی انگار همه تو خونه هاشون در حال تکمیل استراحته دیشبشون بودن.

زین به محفظه ی بزرگ زباله نزدیک شد و اخرین بقایای جیکوب رو توش ریخت... وسایلی که اگه اون بود لازم داشت وحالا بیشتر با نبودش شبیه خاطره ی تلخ و ازاردهنده بود... عین یه وداع اون محفظه سبز رو چندثانیه نگاه کرد
حتم داشت هنوز جنازه ی سگ عزیزش زیره اون اشغالها خوابیده! اونجا عین یه مقبره بود!
دلتنگیش رو باید ازین به بعد با گربه های ولگردی که
اونجارو لیس میزدن سهیم شد.

دستهاشُ بهم مالید و با قدمهای کوتاه نزدیک ماشینش شد
تصمیمی که گرفته بود!
یخورده عجولانه بود اما،واقعا میخواست
به لویی نزدیک بشه و بگه لیام پین درسته که جیکوب براش اهمیتی نداشته...اما حیوونهای مریض دیگه
ای رو تحت مراقبت داره ک هر روز به اونا کمک میکنه،
درسته گفتن این چیزا به لویی که مطمئنه
توی داستان جدیدش هم ممکنه شنیدن این حقایق
براش جرقه ی برزگ داستانی بشه و کار اخلاقی نیست
اما زین نمیتونست انکارکنه که خودشم به کارای لیام علاقمنده!
ساعت ماشینش۹صبح رو نشون میداد که اونو به طرف ایده ی عجیبش استارت زد.
زین چهل دقیقه بعد وقتی جلوی خونه ی لویی پارک کردو نگاهشُ به خونه قرمز روبروش داد
لویی به استقبالش اومد که چشاش برق میزد
وایبهایی که قرار بود زین بهش بده از شب گذشته
هیجان زده ش کرده بود.
زین به خونه ی لیام اشاره داد که ظاهرا ماشین مشکی لیام روبرو پارک بود.
+انگار اونم هنوز توی خونشه.

لویی دست به سینه شد و سرشُ تکون داد
_معمولا بعضی روزها دیرتر میره.

زین باورش نمیشد،لویی اونقدر اطلاعات داره که...
+تو رفت و آمدشم چک میکنی!
لویی فورا سوالی رو پرسید که مضمون اصلیش این بود،زین لطفا بجای این حرفها بیا بریم توی خونه و
سر اصل مطلب.
_من به روز خاصی اشاره کردم؟

BORN FREE Where stories live. Discover now