☆☆☆☆☆☆☆☆
اجازه بدید ووتهاتون خوشحالم کنه
من قبل از اینکه یه نویسندم
یه آدمم که به چیزای کوچیک دلخوشم
_____دلیلم باشید رفقا_____
___امیدوارم ازخوندن این پارت لذت ببرید___زین تموم مسیر حواسش به لیام بود که چجوری
سرشُ به شیشه چسبونده و میخواد کاغذه توی دستش رو له کنه...
همون کاغذی که فردریک دستش داده
ساعت از هفت شب گذشته و لحظه ی اولی ک توی ماشین نشستن به راننده یه آدرس داد و بعد
این خودش بود که بهم ریخت...اخمه روی پیشونیش
خبر از یه اتفاق بدمیداد،پنجره رو پایین داد و سرشو کامل بیرون انداخت تا بیشتر اکسیژن به مغزش برسه
زین از دیدنش عقل باخته بود،چی اینقدر بهمش ریخته بود...اونم درصورتیکه که زین باید این رفتارو برای عزای از دست رفتن ماشینش ازخودش نشون میداد
این قیافه ی پشیمونیش بود؟
زین با یاداوری اون چک که توی جیبش بود لبخند پر رنگی زد...لیام پین قبل از انجام هرکاری خوب فکرمیکردو زودتر اشتباهاتش رو جبران میکرد
اینم یه ویژگی جذابه اون بود خودشم هوس کرد پنجره رو پایین بکشه که لیام از رولش دراومد جوری که انگار منتظره واکنشی از سمت زین بوده تا خون رگهاش به حرکت دربیاد اون روی زین خم شد و پنجره ی سمت اونو بالا کشید و گفت:
_فکرشم نکن که بخوای سرما بخوری.زین دوباره اخمو کرد و خودشو عقب کشوند
اخه کدوم سرما اونم وقتیکه اب و هوای فورت کاملا ملایم بود،ولی از شبهای دم کرده ی میامی با شرجی هاش خنک تر بود و بعضی وقتا عین پاییز مریض میشد و ادم احتیاج به همین سویشرتی پیدامیکرد که هر دو توی طرحهای مختلفش پوشیده بودند.چند دقیقه بعد به یه ساختمون سفید رسیدن
که از پنجرهای شیشه ای بزرگش نور پاشیده بود و فضای گرمی داشت
جلوی ساختمون درختهای بلند داشت و فضای سرسبزی بود...چندپله ی مرمری که به خیابون رسیده بود
لیام بعداز تردید زیاد انگشتش رو روی زنگ درب فشار داد...همزمان از سمت چپ ساختمون
یه ماشین فلش زد و اینجوری
علامت داد که حواسش به همه چیز هست.
لیام توی یه ماموریت برای نجات دادن خودشه که اونو به ادرس اشتباهی رسونده بود... نگاهشو به ماشین دوخته بود و نفس هم نمیکشید
تو ذهنش نقشه داشت و زین جرات سوال پرسیدن نداشت به نقطه ی نگاهه لیام نگاه کرد و با دقت متوجه اون قیافه ی آشناشد،کسی که اولش فکرمیکرد فرشته ی نجات زندگیش باشه اما اون عامل بدبختی بود، نحس بود و نحسیش میخواست دامن لیامو بگیره،چیزی که زین نمیخواست اتفاق بیوفته...لیام نباید توی دردسر میوفتاد،اصلا اون ادم افتادن توی دردسرنبود
+درست میبینم؟اون مرد...اون فردریکه!
لیام سرشو تکون داد و زین جدی تر شد و خشمگین تر
+تو منو باخودت به محل قرارت آوردی؟
آره خوب چه سوالیه وقتی ساعت ۸شبه.لابدمجبورشدی.
لیام پلکهاشو روهم فشار داد و دوباره صدای اون ایفون رو دراورد و اینبار گفت:
_هیس همینجا بمون تا...
حرفش کامل نشده بود که صدای بوق ماشین فردریک حواسشو پرت کرد،لیام بی حواس
از ساختمون فاصله گرفت و به طرف ماشین دوید
و اون شیشه رو پایین داد و با لبخنده روی لبش گفت
_فکرشو نمیکردم اینقدر مشتاق باشی.
لیام در ماشینو باز کرد و رو صندلی شاگرد نشست
مغزش قدرت تحلیل نداشت...خورد کردن فکه اون تنها
واکنشش به خشم درونش بود.
+میخوای بگی چه کوفتیو از من میخای؟
چرا ازم خواستی بیام خونه ماریا و متیو؟موضوع چیه.
YOU ARE READING
BORN FREE
Fanfiction❌Completed❌ بی هویت راوی قتل هایی خاموش ×تو فکر میکنی چاقو دسته شو نمیبره، اما نمیفهمی که چاقو ماهیتش عوض نمیشه چاقو برنده س میتونه ریز ریزت کنه× اخطار⚠️: [این روایت دارای صحنه های قتل و شکنجه میباشد] #blood #hell #killer #free #action #ziam #m...