Trust your instinct

139 37 57
                                    

تواین پارت
قلبم برای رابطشون پاره شد
با حسای زیبا بخونید
این پارت رو دوسداشتم
یه نیمچه اسماتم بهتون دادم که
ببخشید،تو نوشتن دقیق جزئیات
هیچ تبحری بخرج ندادم




با پلکهای بسته ش تقریبا دقت حرفهای لیامو شنیده بود
حتی برای علت ها دلیل اورده و بخودش بابت حل کردن گره ها امیدوار بود...هیچکس مثل زین نمیتونست این قدرت عجیب و غریبو داشته باشه
آره حسهاش کم کم داشت به یه جور غرور مبدل میشد
از صبح بدنش توحالت دمدارو تب کرده ای بود
که حتی نمیتونست کلمه ای حرف بزنه
حتی این وسط چند بار حمله ی پلیس ها رو توهم زده بود،حال لیام هم دست کمی ازش نداشت
انگار دوتایی توی برزخ بودند تا اینکه صدای اعتراض
موبایل کوچیک لیام از کورترین نقطه ی اونجا بلند شد.
زین رو مبل خوابش برده بود و لیام بعداز قطع مکالمه
روبروی اون ایستاد و بعد خم شد تا با کف دستش پیشونی اونو لمس کنه...ولی اون با تکون حرف زد.
پس حالش بهتر بود و میتونست چیزی بگه
_اگه با فردریک حرف زدی که بیاداینجا...کنسلش کن.

لیام با تعجب روی مبل کناری نشست و ناخونهای انگشتشو توی دسته ی مبل فروکرد.
+چون حالت خوب نیست،یا چون پشیمون شدی؟
زین نشست و ملحفه ی سفیدی که روی بدنش بود رو به گوشه ای مچاله کرد
_لطفا،اول با روش زجر اوردت درمانم کن و بعدش من اونکارو برات میکنم.هوووم،یه معامله...موافقی؟
_نه با اون حرف نمیزدم.

زین به لیام نگاه کرد و این عمل چندثانیه طول کشید
منتظر شنیدن ادامه بود!لیام چندبار سرشو به حالته چیه
تکون داد و زین نگاهشو گرفت و به دوروبرش داد
هردو بچه شده بودند و با ایما و اشاره حرف میزدن
لیام بالاخره گفت
_این قیافه،یعنی میخوای بدونی با کی حرف زدم؟
+اعتمادو صداقت داشته باشیم...یادت رفته؟
لیام تک خنده ای کرد و حرف زین براش
با یه جوک فرقی نداشت.این پسر دیوونه ش میکرد
_تو به من اعتماد داری وقتی یک دقیقه پیش برام شرط گذاشتی؟
+اون برای محکم کاری بود.
زین که ول کن نبود و میتونست تاشب دلیل بیاره...پس لیام باید حقیقتو میگفت چون بالاخره ک زین خودش
چند روز دیگه همه چیو میفهمید...پس اعتماد داشتن به یه آدم میتونه این شکلی باشه.کار سختی نیست....نیست تا وقتیکه از رازهات نگی و فقط اطلاعات جمعو جور و حساب شده بدی دستش
اونم در حدی که خیالشُ راحت کنی.
_اوکی.ازونجا که ایستگاه و حیوونای قرنطینه ش توی دردسر افتادن وحالشون بده.و خوب ،من نیستم
پس یه فاجعه در راهه که سعی دارم از راهه دور جلوشو بگیرم.
+یعنی بعضیا عین جیکوب هنوز دست شما دارن جون میدن؟
لیام فورا تکذیب کرد،اونها این مدت عذابی نمیکشیدن...اصلا اونجا جمع اوری شدن تا...خوب باشن
_میشه گفت اونجان تا زنده بمونن،با راه حلی که من
کشفش کردم.یه دارو ک این چند وقت تو برنامه ی غذاییشون داشتن.
+و الان چی شده دقیقا...موجودی تموم شده یا نمیتونن
بسازنش؟بهت احتیاج دارن؟
_درسته داروهاشون تموم شده و متاسفانه
علائم هاری دارن و از کنترل خارج شدن.
+باید برگردیم میامی؟
_اگه بچه هابتونن به جواب برسن نه
+کدوم بچه ها؟
لیام برای اینکه زین دیگه به حرفش ادامه بده
کف دستش رو به پیشونی تبدار زین رسوند
_خوب،انگار تبت خود به خود پایین اومده.
+این دست توعه که داره پیشونیمو میسوزونه.
لیام دستشو کشید و پشت دستش رو به گونش کشید
تا چیزی حس کنه و زین از رفتار اون خندید
و دست اونو توی دستهاش گرفت.
+من با تصوراینکه یه روز ممکنه دلم برای دیدن دیوونه بازیات تنگ بشه ام...احساس دلتنگی میکنم.
_تو که به یهویی ظاهرشدن جلوی من عادتداری و من همه جا میبینمت.
لیام روزهایی رو یاداورشد که زین برای جمع اوری خبرهاش تو موقعیت های مختلف دیده بود و بخاطرش حتی حرص میخورد و عصبی میشد،گاهی میخواست
از شرش خلاص شه.تقدیر قشنگی نبود که سوژت
خودش با پوی خودش جلوی چشمهات رژه بره
لیام اصلا به این عادت نداشت.
+اگه الان یهویی یه چیزیم بشه که...همینجا ب م ی
لیام انگشتشو جلوی بینی زین گرفت تا ادامه نده
_نترس تا من نکشمت،نمیمیری...حتی بعدشم این اجازه رو نداری.
یه لبخند محو رو لبای زین نشست و توی دلش چیزی
مچاله شد.
+بیا وقتی برگشتیم، باهم زندگی کنیم.
لیام فورا همه چی رو تصور کرد و به خونه ی زین فکر کرد،بااینکه فقط یکبار به اونجا رفته بود ولی جزئیات دقیقی رو بخاطرش داشت
_پس خونه خودت و وسایلات چی؟من برای تردمیل و
اون وسایلات توی پذیراییم جا ندارم.
+برای خودم چی؟به اندازه یه زین خالی.
لیام چندبار پلک زد و زین منتظرجواب موند
_تو بنظر آدم شلخته ای میای...من نمیتونم ببینم که رو تردمیل عرق بریزی و با حوله خشکش کنیو بوی عرق...
کاغذاتو هرجا پخش کنی یا فنجونتو روی میزت بزاری تا قهوه ی تهش خشک شه.
قیافه ی زین تو هم جمع شد و باصدای بلند گفت
+وات یبار اومدی اپارتمانم و اینقدر منو داغون دیدی؟
خوب من تو وضعیت مناسبی نبودم...من خیلی ام
آدم مرتبی ام.
زین یقه ی تیشرتش رو قایمکی بو کشید و ملحفه ی مچاله رو دوباره برداشت تا از جاش بلند شه.
شاید حق با اون بود توقع داشت جنازه ی لپ تاپش رو
از دیشب همون قسمت دیوار ببینه.
_باید با تونی راجب تجربه هاش حرف بزنی،
چون ممکنه هر روز دعوامون بشه و...
اخرین باری که لیام با یه همخونه زندگی کرده بود
مربوط به زمانی بود که اون با آنتونی در نیویورک زندگی میکرد.
+تونی!
_انتونی همخونه ی نیویورکم بود. به پیشنهادت فکر میکنم ولی قبلش برام یه دلیل بیار.
زین کمی استرس گرفت و انگشتهاشو تو هم قفل کرد و برای بار دوم اعتراف کرد
+گفتم که،دلم برات تنگ میشه.
_خوب دلیل اینکه چرا تنگ میشه رو نگفتی.
زین تردیدو رها کرد و دوباره روی مبل نشست و کمرشو خم کرد، چشمهاشو بست و لبهاشو به لیام رسوند
و یه بوسه ی فوری اونجا کاشت.
لیام تو جاش پریدو بیشتر توی مبل فروکرد
_میدونستی اینکارت منو غیرقابل کنترل میکنه؟
جمله ای بود که لیام گفت بعدازینکه از تماس یهویی
لبهای زین روی لبهاش حس عجیبی پیداکرده بود
و تک تک سلولهاش حالا اون پسر بی حال رو طلب میکرد.
+توام مثل من براش جدی؟
لیام دست زینو کشیدو ۵ثانیه بعد
اینبار خوش شروع کرد و ادامه داد...تا وقتیکه تیشرتهاشون کف سرامیک ها افتادند
با رسیدن دست زین به برآمدگی شلوار لیام
و وارد کردن یه فشار ریز به اون
لیام مچ دست زین رو نگهداشت تا حرکتش نده
و لبهای اونو هم رهاکرد...حس غم عجیبی تو دل زین افتاد و ترسید!
_زین اگه این حست بخاطر شرایطتت باشه چی؟
+قول میدم که نیست.
_بعدش پشیمون نمیشی؟
+نمیخوام یه لحظه ام رهات کنم.
_داری بازیم میدی؟
+نخیر هیچوقت جدی تر از الانم نبودم لیام پین.
لیام با کمک زین از روی مبل بلند شد و همونجوری که دستشون دور کمر هم بود به اتاق خواب رفتند.

BORN FREE Where stories live. Discover now