عنوان این پارت خیلی بهش می اومد
با بغض نوشتم...خواهشا
کامنت زیاد بذارید و دلداریم بدیدبا لعنت به شیطون ووت بدید
با چشمهاش التماس میکرد دست از ادامه ی بیهوشی ورداره، کیسه یخو روی کبودی های دست اون گذاشت
با دقت به مژه های بلندش نگاه کرد و یه نفس از حسرت کشید....چرا تب دست از بدن این پسر ورنمیداشت
اون بدجوری درگیر علایم بیماری بود
و لیام میخواست کمی بیشتر باهاش وقت بگذرونهاونو تنهایی وقتی که بیهوش بود
به خونه ی طلایی آورده و روی تخت خواب گذاشته
یه سروم رو باهزار بدبختی بهش تزریق کرده بود و
چشماش از بس به تک تک قطراتی ک به محفظه ی حبابی پرت میشدن و بعدش از لوله ی سفید به مچ دست اون میرسید نگاه کرده دچار تاری دید شده.
توی کارش اصلا ناشی نبود اما هول شدنش باعث شد
چند تا از رگهای دست اونو پاره کنه و جاهاش کبود شهلیام بارها انگشتهاشو دور انگشتهای زین قلاب کرده بود
اونا نرم و داغ بودن...
به ادامه دادن این حس احتیاج داشت
چیزی که تاحالا تجربه نکرده بود.
حالا که زین بیهوش بود و نمیتونست به رفتارهای عجیبش اعتراضی داشته باشه عالی بود.
اون عین یه عروسک بود و لیام میتونست
ساعت ها نگاش کنه،باهاش حرف بزنه و...
حوله ی نمدار رو توی تشت آب فرو کرد و
اب اضافه شُ گرفت و روی سینه ی دم کرده ی زین کشید
که لبهای سفیده زین تکون خوردن تا چیزی بگن
ولی هنوز چشاش بسته بود...
_قبل ازینکه روی این تخت بمیرم،منو به یه بیمارستان برسون.اون بیدارشده بود.انگار دنیارو به لیام داده بودن
حوله رو گوشه ایی پرت کرد و دستش رو روی پیشونی زین نگهداشت و موهاشُ به عقب هل داد
بالاخره التماس هاش جواب داده بودن
~تو خوب شدی،نگران نباش زنده ای
من تونستم تبت رو پایین بیارم...زین تکون خورد و با اخم ادامه داد
_لیام،نکنه باورت شده یه دکتری که میتونی آدمارو هم نجات بدی...من حالم خیلی بد بوده؟راستش نه،لیام اصلا نمیتونست نجات بده...فقط حسه
از بین بردن آدمها توی قلبش همیشه مغلوب بود
یعنی شاید در تصوراتش کلی آدمو از رنج نجات داده
اما،از کجا معلوم شاید مرگ هم یجور عذاب باشه!لیام که گوشه ی تخت نشسته بود حالا توی همون قسمت کوچیک خودشُ جا کرد و یهو دراز کشید ،زین
چشمهاشُ باز کرد، و دید لیام کنارش دراز ب دراز افتاده
چه معنی میداد!از پرستاری خسته شده بود یا...
زین تازه فهمید که توی موقعیت قبل نیستن
اصن یادش نمیومد چجوری سر از اونجا درآوردن
فکر به اینکه لیام زین رو با چه وضعی تا اونجا برده بود هم آدمو خجالت زده و سرخ میکرد._چرا هیچی نمیگی!ما توی هتل نیستیم،اینجا کجاست.
لیام چشمهاشُ بسته بود و با ارامش گفت
~اینجا خونه ایه ک برای راحتی و امکاناتش
اجاره کردم، زی زی بیا چند دقیقه هیچی نگیم.
YOU ARE READING
BORN FREE
Fanfiction❌Completed❌ بی هویت راوی قتل هایی خاموش ×تو فکر میکنی چاقو دسته شو نمیبره، اما نمیفهمی که چاقو ماهیتش عوض نمیشه چاقو برنده س میتونه ریز ریزت کنه× اخطار⚠️: [این روایت دارای صحنه های قتل و شکنجه میباشد] #blood #hell #killer #free #action #ziam #m...