*آماده ای؟
نگاه سردی به سرخدمتکاری که با تکبر جلوش ایستاده بود انداخت و اشکای سردشو با پشت دست پاک کرد،حالش از خودش بهم میخورد،ازلباس عروسی که تنشه،از موقعیتی که براش پیش اومده بود و از بخت و اقبال خودش.....
*پاشو دیگ وقت نداریم
زن از بازوی دختر گرفت و بلندش کرد و سمت خروجی برد. ازینکه هر قدمش داشت خودشو به سمت مرگ تدریجیش میبرد متنفر بود و پاهاش التماس میکردن فرار کنه ولی با دستی که محکم دور بازوش حلقه شده بود و میکشیدش ،التماسا بی پاسخ موندن
وایساد..دیگ کشیده نمیشد و دیگ حرکت نمیکرد
زن برگشت سمتش و دستشو محکم روی صورت دختر کشید تا رد اشکاشو پاک کنه،دستی به موهاش کشید و لباساشو مرتب کرد،رفت و از پشت هلش داد تا وارد جشن بشه ،تا جایگاه همراهیش کرد و با تعظیم دور شد_دیر کردی ملکه من
با چشمای قرمز شده برزخی نگاش کرد که پادشاه با دیدنش فهمید کلی گریه کرده ،لبخند از روی صورتش محو شد و با لحن هشدار دهنده ای اروم لب زد
_اون صورت خرابتو درست کن هرزه تا قبل ازینکه همینجا دستور مرگ کسی که فروختتت رو ندادم
دختر سرشو برگردوند روبه جمعیت و لبخند زورکی زد و سعی کرد بغضشو کنترل کنه....
سرشو پایین انداخت تا کسی اشکاشو نبینه و بله رو داد،مجبور بود...مجبور بود بخاطر پدرومادرش،بخاطر ایالت کوچیک و مردمش...تا اونا در امان باشنمراسم تموم شده بود و سالن خالی شده بود چندنفر از ندیمه ها اومدن بلندش کردن و سمت اتاقش بردنش ..
روی تخت نشست و به دور شدن ندیمه ها نگاه کرد در که بسته شد زانوهاشو بالا اورد وبغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن،بغضی که از موقع بردنش و لباس عروسی تن کردنش تا اخر مراسم رو شکست ،باصدا گریه میکرد و هر از گاهی فریاد میکشید ،دردی رو که با دیدن چشمای عشقش توی مراسم عروسیش که نگاش نمیکرد ولی قطره های اشکشو که غرورشو میشکست فریاد میکشید
میخواست بزنه زیر همه چیز و بهش بگه که این ازدواج اجباریه ولی نمیتونست چون میدونست وقتی بفهمه دست به چه کارایی میزنه و ممکن بود بلاهای بدتری سرش بیاد..قرار بود بیارنش توی اتاقش ولی منصرف شده بود ،باخودش فکر کرده بود حتما روز سختی رو داشته و بهتر بود امشب رو استراحت کنه، نگران بود نکنه این دختر بلایی سر خودش بیاره اون لجباز ترازین حرفا بود
پاشد و سمت اتاق یوری رفت، نزدیک اتاق که شد صدای داد و فریادای واضح تری به گوشش میرسید که یکدفعه قطع شدجلوی در که رسید همه تعظیم کردن ،داخل رفت و نفس راحتی کشید حداقل خودشو زنده گذاشته بود
یکی از ندیمه ها جلو اومد و با ترس و لرزی که از حرکاتش کاملا مشخص بود گفت:*ا..ارباب...خیلی معذرت میخام..نمیتونستیم کنترلش کنیم.ب..ببخشید اگ باعث مزاحمت شد
یونگی بی توجه بهش نگاهی به اتاق انداخت ،همه جا بهم ریخته بود و وسایلا شکسته شده بودن، یا دیدنش که کنار تخت اروم نشسته و توی خودش جمع شده سمش رفت و محکم از چونش گرفت و سرشو بلند کرد
با رد انگشتایی که روی صورتش خودنمایی میکردن اخمی کرد و از بین دندوناش غرید
_صورتت چیه؟
یوری پوزخندی زد:مگه نخواستی خفم کنن و صدام در نیاد...اینم اثرشه....الیجناب
کلمه اخرو با لحن تمسخر گفت که اخم یونگی غلیظ تر شد:چرا چرت و پرت میگی...من فقط یبار حرف میزنم دومین بار..
+نگهبانا....اونا..روم دست بلند کردن تا سا...
_آجومااا
با صدای بلند و گوش خراشی داد زد که یه ندیمه مسن داخل شد، یوری با دیدن همون زنی که دستور داده بود بزننش اخمی کرد
*بله...ارباب
یونگی پاشد و سمت خدمتکار رفت:کی جرئت کرده دستشو روی همسر من بلند کنه؟
* ار..باب لط..فا
_مگه من به شما بی عرضه ها نگفتم مراقبش باشید تا یه خراشم برنداره حالا خودتون..
* نه ارباب..قسم میخورم
روی پاهاش نشست و دستاشو بهم میمالید
*من...ف..فقط نمیخاستم..مزاحمتون بشه
یونگی لگدی بهش زد که افتاد، نزدیک تر رفت و شمشیرشو دراورد و سمتش گرفت
*التماس میکنم ارباب
یوری از جاش پاشد :چیکار داری میکنی...ولش کن حیوون
یونگی از حرف یوری تک خنده ای کرد و بعد ثانیه ای از روی لباش محوش کرد ، شمشیرو محکم گرفت و اول دستشو قطع کرد که صدای فریاد زن همه جارو گرفت و یوری گوشاشو با دستاش محکم گرفت و روشو برگردوند
بعد از دستش شمشیرشو بلند کرد و داخل بدن زن مسن روبه روش فرو کردیوری وقتی دید صدایی نمیاد برگشت و با دیدن اون صحنه خاطراتش یاداوری شدو قلبش لرزید ، با چشمای اشکی و ترس به یونگی زل زده بود
شمشیرشو بیرون کشید و سر جاش کنار کمرش گذاشت و سمت یوری برگشت
_هوا برت نداره...توام باید ادب کنم ولی به یه روش دیگ
نزدیک یوری رفت که یوری هم با هر قدمش عقب تر میرفت، از دستش گرفت و نذاشت عقب تر بره ،سمت خودش کشیدش و سرشو توی گردنش فرو کرد
_ میخام رام شی برام ملکه وحشی من
از موهاش گرفت و کشیدش که صدای ناله ش اتاقو پر کرد
+ولم کننن....اییییی...تو یه حیوونی
موهاشو سفت تر دور دستش پیچید و سمت تخت هلش داد که سرش به لبه اهنی تخت برخورد کرد و جیغ بلندی کشید
یونگی شروع کرد به دراوردن لباسش_اشتباه کردم که گذاشتم حتی این یک ساعت تو حال خودت باشی.....الان بهت نشون میدم حیوون واقعی کیه..

YOU ARE READING
forbidden Love (completed)
Fanfiction+ التماست میکنم _ باید درس خوبی برای بقیه بشی ملکه من یونگی روبه جونگ کوک کرد و با لحن خنثی ایی گفت _ برو ازش لذت ببر جونگ کوک فهمیده بود یونگی از همه ماجرا خبردار شده و اگه جلوی اهالی قصر به عشقش تجاوز نمیکرد مساوی بود با مرگ هردوشون (کپی ممنوع) Co...