pt.1

3.1K 218 28
                                    

*آماده ای؟

نگاه سردی به سرخدمتکاری که با تکبر جلوش ایستاده بود انداخت و اشکای سردشو با پشت دست پاک کرد،حالش از خودش بهم میخورد،ازلباس عروسی که تنشه،از موقعیتی که براش پیش اومده بود و از بخت و اقبال خودش.....

*پاشو دیگ وقت نداریم

زن از بازوی دختر گرفت و بلندش کرد و سمت خروجی برد. ازینکه هر قدمش داشت خودشو به سمت مرگ تدریجیش میبرد متنفر بود و پاهاش التماس میکردن فرار کنه ولی با دستی که محکم دور بازوش حلقه شده بود و میکشیدش ،التماسا بی پاسخ موندن

وایساد..دیگ کشیده نمیشد و دیگ حرکت نمیکرد
زن برگشت سمتش و دستشو محکم روی صورت دختر کشید تا رد اشکاشو پاک کنه،دستی به موهاش کشید و لباساشو مرتب کرد،رفت و از پشت هلش داد تا وارد جشن بشه ،تا جایگاه همراهیش کرد و با تعظیم دور شد

_دیر کردی ملکه من

با چشمای قرمز شده برزخی نگاش کرد که پادشاه با دیدنش فهمید کلی گریه کرده ،لبخند از روی صورتش محو شد و با لحن هشدار دهنده ای اروم لب زد

_اون صورت خرابتو درست کن هرزه تا قبل ازینکه همینجا دستور مرگ کسی که فروختتت رو ندادم

دختر سرشو برگردوند روبه جمعیت و لبخند زورکی زد و سعی کرد بغضشو کنترل کنه....
سرشو پایین انداخت تا کسی اشکاشو نبینه و بله رو داد،مجبور بود...مجبور بود بخاطر پدرومادرش،بخاطر ایالت کوچیک و مردمش...تا اونا در امان باشن

مراسم تموم شده بود و سالن خالی شده بود چندنفر از ندیمه ها اومدن بلندش کردن و سمت اتاقش بردنش ..
روی تخت نشست و به دور شدن ندیمه ها نگاه کرد در که بسته شد زانوهاشو بالا اورد وبغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن،بغضی که از موقع بردنش و لباس عروسی تن کردنش تا اخر مراسم رو شکست ،باصدا گریه میکرد و هر از گاهی فریاد میکشید ،دردی رو که با دیدن چشمای عشقش توی مراسم عروسیش که نگاش نمیکرد ولی قطره های اشکشو که غرورشو میشکست فریاد میکشید
میخواست بزنه زیر همه چیز و بهش بگه که این ازدواج اجباریه ولی نمیتونست چون میدونست وقتی بفهمه دست به چه کارایی میزنه و ممکن بود بلاهای بدتری سرش بیاد..

قرار بود بیارنش توی اتاقش ولی منصرف شده بود ،باخودش فکر کرده بود حتما روز سختی رو داشته و بهتر بود امشب رو استراحت کنه، نگران بود نکنه این دختر بلایی سر خودش بیاره اون لجباز ترازین حرفا بود
پاشد و سمت اتاق یوری رفت، نزدیک اتاق که شد صدای داد و فریادای واضح تری به گوشش میرسید که یکدفعه قطع شد

جلوی در که رسید همه تعظیم کردن ،داخل رفت و نفس راحتی کشید حداقل خودشو زنده گذاشته بود
یکی از ندیمه ها جلو اومد و با ترس و لرزی که از حرکاتش کاملا مشخص بود گفت:

*ا..ارباب...خیلی معذرت میخام..نمیتونستیم کنترلش کنیم.ب..ببخشید اگ باعث مزاحمت شد

یونگی بی توجه بهش نگاهی به اتاق انداخت ،همه جا بهم ریخته بود و وسایلا شکسته شده بودن، یا دیدنش که کنار تخت اروم نشسته و توی خودش جمع شده سمش رفت و محکم از چونش گرفت و سرشو بلند کرد

با رد انگشتایی که روی صورتش خودنمایی میکردن اخمی کرد و از بین دندوناش غرید

_صورتت چیه؟

یوری پوزخندی زد:مگه نخواستی خفم کنن و صدام در نیاد...اینم اثرشه....الیجناب

کلمه اخرو با لحن تمسخر گفت که اخم یونگی غلیظ تر شد:چرا چرت و پرت میگی...من فقط یبار حرف میزنم دومین بار..

+نگهبانا....اونا..روم دست بلند کردن تا سا...

_آجومااا

با صدای بلند و گوش خراشی داد زد که یه ندیمه مسن داخل شد، یوری با دیدن همون زنی که دستور داده بود بزننش اخمی کرد

*بله...ارباب

یونگی پاشد و سمت خدمتکار رفت:کی جرئت کرده دستشو روی همسر من بلند کنه؟

* ار..باب لط..فا

_مگه من به شما بی عرضه ها نگفتم مراقبش باشید تا یه خراشم برنداره حالا خودتون..

* نه ارباب..قسم میخورم

روی پاهاش نشست و دستاشو بهم میمالید

*من...ف..فقط نمیخاستم..مزاحمتون بشه

یونگی لگدی بهش زد که افتاد، نزدیک تر رفت و شمشیرشو دراورد و سمتش گرفت

*التماس میکنم ارباب

یوری از جاش پاشد :چیکار داری میکنی...ولش کن حیوون

یونگی از حرف یوری تک خنده ای کرد و بعد ثانیه ای از روی لباش محوش کرد ، شمشیرو محکم گرفت و اول دستشو قطع کرد که صدای فریاد زن همه جارو گرفت و یوری گوشاشو با دستاش محکم گرفت و روشو برگردوند
بعد از دستش شمشیرشو بلند کرد و داخل بدن زن مسن روبه روش فرو کرد

یوری وقتی دید صدایی نمیاد برگشت و با دیدن اون صحنه خاطراتش یاداوری شدو قلبش لرزید ، با چشمای اشکی و ترس به یونگی زل زده بود

شمشیرشو بیرون کشید و سر جاش کنار کمرش گذاشت و سمت یوری برگشت

_هوا برت نداره...توام باید ادب کنم ولی به یه روش دیگ

نزدیک یوری رفت که یوری هم با هر قدمش عقب تر میرفت، از دستش گرفت و نذاشت عقب تر بره ،سمت خودش کشیدش و سرشو توی گردنش فرو کرد

_ میخام رام شی برام ملکه وحشی من

از موهاش گرفت و کشیدش که صدای ناله ش اتاقو پر کرد

+ولم کننن....اییییی...تو یه حیوونی

موهاشو سفت تر دور دستش پیچید و سمت تخت هلش داد که سرش به لبه اهنی تخت برخورد کرد و جیغ بلندی کشید
یونگی شروع کرد به دراوردن لباسش

_اشتباه کردم که گذاشتم حتی این یک ساعت تو حال خودت باشی.....الان بهت نشون میدم حیوون واقعی کیه..

forbidden Love (completed)Where stories live. Discover now